this is the end

775 66 56
                                    

قبل از شروع چیزی رو بگم:
این پارت دارای دو زمانه
یکی ۵ سال بعد از فرار هوسوکه، که پررنگ نوشته شده
و یکی تقریبا ۱۸ سال بعد از فرارشه که معمولی نوشته شده.
امیدوارم خوشتون بیاد.
_________________________________________

_"هیونا تو حق نداری با این وضع بری بیرون!"

هیون برای بیشتر دراوردن حرص تهیونگ شلوارک لی اش را بالاتر کشید و همراه با لبخند از خود راضیش از کنار داییش گذشت.تهیونگ که وارد حیاط ویلایی خونه شده بود گردنش رو به دنبال دختر مو مشکی برگردوند.درسته نمیخواست خیلی بهش توجه بکنه ولی مطمئن بود با شلوارکی که فقط تا ۵ سانت زیر باسنش رو پوشونده و نیم تنه ای که حتی مطمئن نبود به اندازه ی یک کف دست هم پارچه مصرف کرده باشه، بتونه توی نیویورک سالم به خونه برگرده! قطعا برای هیون ۲۰ ساله مهم نبود.خواست دوباره اعتراضی بکنه که با یاد آوری هوسوک بیخیال شد. اون بهتر از پس دخترش بر میومد.

با پتو سینه ی برهنه جیمین رو پوشوند و به عادت همیشگیش نوک بینیش رو بوسید. جیمین مثل همیشه لبخند شیرین و ملایمی زد:"یک ساعت دیگه بیدارم کن برا کنسرت آماده بشم"بدون اینکه چشمهاش رو باز کنه گفت.

+"البته"نتونست ازش دست بکشه و این بار زیر لاله ی گوشش رو بوسید.

جیمین با حس قلقلکی که بهش دست داده بود آروم خندید و اعتراض کرد:"بذار بخوابم!"و برای در امان موندن بقیه نقاط صورتش پتو رو تا بالای سرش کشید. هوسوک بدجنسی زیر لب گفت و بالاخره از روی تخت بلند شد.

هیون خوشحال از قرار ساحلی که با دوستاش داشت در خونه رو باز کرد. لبخندش با دیدن پدرش کنار سانتافه کروک ریچی محو شد. قبل از اینکه هوسوک دست از حرف زدن با ریچی و اشلی بکشه و متوجهش بشه کولیش رو درآورد و از جلو روی شونه هاش انداخت.نمیتونست بلایی سر شلوارکش بیاره فقط آرزو کرد بی درد سر بره و برگرده.

جیسی که عقب ماشین بین گریس و فردریک نشسته بود متوجهش شد و براش دست تکون داد.با این کار توجه هوسوک هم جلب شد. تکیه اش رو از ماشین برداشت و به عقبش نگاهی انداخت.
هیون فوری لبخند دلنشینی زد:"سلام بابا!"صداش توی سوتی که ریچی کشید مخلوط شد.

×"خوشگل شدی هیونا!"

تو دلش لعنتی به واکنش ریچی و خنده های ریز دوستاش فرستاد. سعی کرد بدون حرکت اضافه‌ای خودش رو به در ماشین برسونه. نگاه لیزری پدرش رو روی خودش احساس میکرد و هر ثانیه براش حکم چندین ساعت رو پیدا کرده بود.یک لحظه نگاهش رو به پدرش داد که اون پوزخند لعنتی رو دید! لبش رو گزید و آرزو کرد برخلاف همیشه نقشه ای پشت اون پوزخند نباشه.

یک ثانیه هم از دعاش نگدشته بود که هوسوک بازوش رو گرفت و اون رو به خودش چسبوند. پدرش دستش رو توی جیبش کرد و درحالی که کیف پولش رو در میاورد گفت:"شما بچه ها نمی خواید امشب یکم بیشتر خوش بگذرونید؟!"با دوتا اسکناس ۱۰۰ دلاری که لای انگشتاش بود سرش رو بالا گرفت و تونست نگاه های متعجب و کمی ذوق زده دوستهای دخترش رو ببینه.

Swept away [Hopemin/Yoonkook/Namjin] Completed Where stories live. Discover now