part 21

396 77 59
                                    

با کفشهای براقش سنگ فرشهای پوشیده از برف رو مُهر میکرد.انگشتهاش لای به لای شیارهای دیوار مغازه ها و خونه‌ها در تکاپوی پیدا کردن تکیه گاهی برای بدن نیمه هوشیارش بودند.خسته از تحمل وزنش به ویترین لباس فروشی تکیه داد و لبه ی سکوی پایین مغازه نشست.

به دور و اطرافش نگاه کرد.تاریکی یکدستی ک حتی ماه هم حاضر به بر هم زدنش نبود احاطه اش کرده بود.البته که دیوانگی بشر برای سرکشی باعث شده بود به وسیله ی تابلوهای نئونی و چراغ های چشمک زن،سکوت خیابان رو ببیند! سرش رو چند بار تکون داد تا مستی اش رو عقب بزند و به یاد بیاره کدوم خراب شده ی شهر است که اینقدر بی حیات است. با پرش هاله ی سیاهی از سطل زباله اون طرف خیابون، نفس لرزونی کشید.خدا رو شکر اگر آدمها به خواب زمستونی رفته بودند، حداقل گربه های شهر ترک عادت نکرده بودند.

اونقدر ودکا خورده بود که مغزش راه خونه اش رو بیاد نیاره و چشمهاش دنبال پناهگاه موقتی برای ماندن ، اطراف رو زیر نظر بگیرد.از جاش بلند میشود و راه ناکجا آبادش رو درپیش میگیرد.

جوشش معده اش بعد از چند متر متوقفش میکند.فحشی زیر لب میده و سعی میکند تا با بی توجهی درمانش کند.به یاد جیمین و بدن عجیبش میخندد.اون پسر یا شایدم دختر و یا هرکوفتی که بود بدجور به دهنش شیرین اومده بود.

خنده اش داشت به قهقهه تبدیل میشد که درد عجیبی تو استخوان لگن و بازوش پیچید.ناله دردناکی سر داد و گیج از موقعیت پیش اومده سعی کرد خودش رو از روی زمین جمع کند.دو دستش رو روی زمین گذاشت تا بلند بشه که کتونی عاج دار قهوه ای روی دست راستش نشست و با فشار زیادی سعی در شکستن انگشتهاش داشت.از شدت درد نفسش تو سینه اش حبس و با لگد محکمی که به شکمش خورد از پشت روی پیاده رو افتاد.با پرت شدنش دستش از زیر کتونی کشیده شده بود و خون پوست شکافته شده اش، برفهای زیرش رو آب میکرد.از درد خودش رو جمع کرد و داد بلندی کشید.

با صدای ترمز ماشینی پلکهایش رو باز میکند.نمیدونه تاری دیدش به خاطر درد بدنش است یا زیاده رویش در بار. فقط دو سایه یرمحوی رو میبیند که از ماشین پیاده میشوند و به سمتش می آیند. سعی میکند قبل از آمدن آنها بلند بشه و فرار کند که جسم سنگینی روی کمرش اون رو به زمین میخ میکند.حس سوزش و ردش شبیه همان کتونی بود.

تیزی فلزی رو روی گونه اش حس میکند.گرمای نفس مرد گوشش رو گرم میکند

_"جوری رگاتو از هم بشکافم که برای مردن بهم التماس کنی"

صدای عمیق و زمزمه مانند مرد با سوزش صورتش همراه شد.نگاه تیز مرد رو تحمل نکرد و به طرفش برگشت.

+"ته...یونگ!"با بهت و لکنت نالید.

اون دو شبح از روی زمین بلندش کردند و تهیونگ کمی عقب کشید:"طمع بدی کردی"
و پارچه ای که روی دهن و بینیش قرار گرفت مانع نفس راحتش شد.

Swept away [Hopemin/Yoonkook/Namjin] Completed Onde histórias criam vida. Descubra agora