part 15

419 91 31
                                    

وحشتناک و افتضاح، تنها صفتهایی بودند که میتونست به سردی هوای اونجا نسبت بده. خودش و بچه هاش رو با کاپشنهای خزدار و پشمی پوشونده بود. راه زیادی تا هتل نبود اما همون فاصله ای که باید تا تاکسی فرودگاه میرفتند باعث شد لرز به جونشون بیفته و حالا هیون و جهوا خودشون رو از دو طرف به اون چسبونده بودند.

یک هفته ای از تعطیلات سال نو گذشته بود اما اونها درگیر فرار و اومدنشون به روسیه بودند. به برادرش نگاه میکنه.تهیونگ طبق عادت بچگیش تو خودش گوله شده بود و سرش رو به پنجره تکیه داده بود و خوابیده بود.

شاید یکم دیر بود اما میخواست به خونوادش کادوهایی که از چند هفته قبل برای سال نو خریده بود رو بده.از تصور تهیونگش داخل پالتو سفید پشمی ذوق کرد و لبخند زد.میدونست رنگ سفید داداش دوست داشتنیش رو بی‌نقص تر از هر لحظه ی دیگه میکنه!با به یاد اوردن گردنبند جدیدی که برای هوسوک خریده بود لبخندش کمرنگ شد.هروقت بهش فکر میکرد دلشوره بدی می گرفت.اولین بار نبود که ازش جدا شده بود.به خودش دلداری داد که اینبارم هوسوکش سالم بر میگرده.دستشو تو موهای رها شده هیون کرد و نوازشش کرد.بچه هاش دلگرمی فوق العاده ای تو این هوای سرد بودند.

***

درحالی که دستاشو دور ماگ قهوه اش حلقه کرده بود، چهار چشمی تهیونگی رو میپایید که با یک مرد روسی دم در، درحال گفت و گو بود.با اینکه ژاپنی صحبت میکردند اما نمی تونست از حرفاشون چیزی بفهمه.

هیون و جهوا ساکت تر از همیشه جلوی تلویزیون نشسته بودند که به اینترنت هتل وصل بود و جیمین براشون کارتونی که خواسته بود رو گذاشته بود.چشمای جیمین رو مردی قفل بود که چند سانت از تهیونگ بلندتر بود و سفیدی پوستش مثل برف های نشسته اطراف هتل بود که با یک نگاه هم میتونست بلندی نیم متریش رو تشخیص بده.

نمیتونست منکر زیبایی پرم تو ژانویه از پشت پنجره بشه.با اینکه سرد بود اما شهر قشنگی بود.بعد از چند دقیقه صدای بسته شدن در به گوشش رسید.تهیونگ لیوان نسبتا بزرگی رو برداشت نصفشو با قهوه و نصف دیگش رو با شیر پر کرد و ۴تا قاشق غذا خوری شکر توش خالی کرد.یک ابروش رو بالا داد و کنار جیمین،پشت میز توی هال نشست و بی توجه به برادرش به عابرای پیاده نگاه کرد.

جیمین ریز خندید. به این قیافه گرفتنای متفکرانه ی تهیونگ عادت داشت و مطمئن بود جور زیاده رویش تو قهوه رو جهوا قراره بکشه:" اون مرده چی کارت داشت؟"

_"اومده بود به رئیسش ادای احترام کنه"

با اینکه ذره ای شوخی تو لحنش نبود اما این جیمین بود که با پق خنده اش تقریبا خودش رو خفه کرد و لباسشو به گند کشید.قهوه از ته بینیش تا سر معده اش رو سوزوند اما همچنان نمی تونست دست از خندیدن و سرفه کردن برداره.آخرش با ضربه های تهیونگ به پشتش از تشنجش جلوگیری کرد.

_"اگه فقط یک بار تو زندگیت منو جدی گرفته بودی الان اینجا نبودی!" با چشمهای درشت شده و لحن حق به جانبی گفت و روی صندلیش برگشت.

+"خفه شو!"صداش با خنده قاطی بود.نفسی گرفت و سعی کرد از خندیدن دست برداره.تهیونگ پشت چشمی براش نازک کرد.جیمین با دستش لبش رو تمیز کرد و از جاش بلند شد. دستمال کاغذی برداشت و سعی کرد لکه قهوه ی روی شلوار و لباسش کمرنگ تر کنه:"حالا جدی طرف کی بود؟چی میخواست؟"

تهیونگ چشماشو ازش گرفت:"چند تا خیابون بالاتر برای یک ماه یک خونه ویلایی اجاره کردم تا جا برای بازی دوتا وروجکتم باشه.اون همسایه رو به روییمون بود و یک سری از کار ها رو بهش سپرده بودم.چیز خاصی نبود"

+"چطور ژاپنی حرف میزد؟"

_"دو رگه است.چند سال پیش تو ژاپن به کلاب میرفتیم"

جیمین سری به نشونه تایید تکون داد و دست از پلیور آبیش که حالا جلوش رنگ عوض کرده بود کشید. به یاد نقشه‌اش افتاد و خودش رو به تهیونگ رسوند و با لبخند بچه ملایم و سافتی بهش نگاه کرد.

تهیونگ که از رفتارش تعجب کرده بود اخمی کرد:"قضیه چیه جیمین؟"

جیمین با لحن تهیونگ فهمید باید بیشتر تلاش کنه.لبخند بزرگی زد و دست تهیونگ از روی میز گرفت و شروع به نوازش پوستش کرد:"ته ته...تو الان تنها پشتیبان منی..."میخواست کمی از شرایطش سوءاستفاده کنه:"...چیز زیادی ازت نمیخوام.میدونی...بچه ها تو شرایط خوبی نیستن و...اونا واقعا به هوسوک وابسته بودند..."نگاهشو ب چشمای برادرش داد.تهیونگ نمیتونست حدس بزنه جیمین دقیقا ازش چی میخواد اما اگه قطعا به همین روش ادامه میداد جلوی پسر زانو میزد و با تمنا ازش خواهش میکرد خواسته اش رو به زبون بیاره! جیمین مظلوم و پاپی تنها چیزی بود که اونو به زانو درمیاورد:"... میشه حالا که یکم سر و سامون گرفتیم...کمکم کنی تا برای بچه ها یک جشن کوچیک بگیریم؟اونا واقعا بش نیاز دارند."

"همین؟" تهیونگ با خودش فکر کرد و از فیلم بازی کردنهای پسر پشت چشمی نازک کرد:"جونم رو بالا آوردی فکر کردم چی میخوای بگی! این دیگه چجور سوالیه‌؟ من هر کاری که تو بخوای میکنم" دوباره چشم غره ای به جیمین کرد و با دهن کجی به قهوه نیم خورده اش نگاه کرد.واقعا چرا همیشه اینقدر افراط میکرد و زیاد میریخت؟

فشار کم دست جیمین توجهشو جلب کرد.ایندفعه جیمین یک لبخند واقعی زد:"جدی ممنونم ته.تو بهترین داداش دنیایی"

و اصلا توقع آغوش بعدش رو نداشت.خیلی وقت بود گرمای تن چیمی رو نچشیده بود و حالا دلش میخواست خودشو گوله کنه و توش آب شه:"هی! یک جشن کوچیک این حرفا رو نداره"گفت اما تو دلش آرزو کرد برای هرچیز کوچیکی این طعم شیرین دوست داشتنی رو بچشه.

____________________________________

خودم رو روابط برادری این فیک بیشتر کراش دارم😂

Swept away [Hopemin/Yoonkook/Namjin] Completed Donde viven las historias. Descúbrelo ahora