منتظر اجازه مینگیو بود تا وارد اتاقش بشه.تا الان باید یونگی و افرادش رسیده باشند.به زن جوان خدمتکاری که براش هات چاکلت و بیسکوییت آورده بود لبخند زد. خواست کمی از نوشیدنی مورد علاقه اش رو بچشه که در سالن رو به روش باز شد و مباشر پدرش ازش خارج شد:"می تونید برید داخل"
سرشو به معنی تایید تکون داد و از جاش بلند شد.راهروی عریض و فرش شده رو پشت سر یونگسو طی کرد. میدونست کل مسیری که گذروندند عایق صدا بود.به در اتاق که رسیدند،بعد از گشتن بدن نامجون، مباشر در اتاق رو باز کرد. نامجون به طرف سو برگشت:"میخوام تنها باهاشون صحبت کنم."یونگسو لبخندی زد و با خم کردن سرش مسیر رو برگشت.حدود ۶ نگهبان سر تا سر سالن بودند.نامجون با دهان بسته نفس عمیقی کشید و بعد از زدن دو ضربه وارد اتاق بزرگ پدرش شد.اخم کمرنگی کرد و روی مبلمان کوچیک جلوی میزش نشست.به پدرش چشم دوخت که با برگه های زیر دستش درحال ور رفتن بود
_"تا کِی میخوای نگام کنی؟"
با صدای مرد میانسال به خودش اومد.دستش رو توی جیب شلوارش کرد:"اعتماد کردن بهم انقدر کار سختی بود که هیوک رو مسئول همه ی کارهات کردی؟"
مینگیو نیم نگاهی به چهره در هم نامجون کرد:"این مسئله ربطی به اعتماد نداره.تو برای کارهای دیگه کنارمی"
+"کوک هم لابد برای مردن پیش تو بود،نه؟قاتلش زیر دستت کار میکنه و عین خیالتم نیست...اصلا شاید خودت دستور تیر اندازیش رو دادی؟"
_"شاید...و این به تو ربطی نداره! بهتره به استراحتت برسی."برگه های رو به روشو منظم کرد و دسته ی دیگه ای رو جلوش گذاشت.
نامجون که به خاطر خونسردی پدرش، برزخی شده بود از جاش جهید و دست چپش رو روی میز، کنار برگه ها تکیه داد و از لای دندونای بهم چفت شدش غرید:"میدونم کار خودت بوده...بهم بگو نوبت من کِی میرسه؟کِی قراره آدم بفرستی بالا سرم تا هر تهدیدی علیه خودتو پاک کنی؟"
مینگیو پوزخند صدا داری زد و همه حواسشو به بچه ی جلوش داد:"تو باید ازم ممنون باشی که راهتو باز کردم.کوک غیر قابل کنترل شده بود.تو وارث منی و منم قرار نیست تا آخر دنیا عمر کنم.فقط کاری که مطمئن بودم نمیکنی رو کردم!"
نامجون با ناباوری عقب کشید:"چطور تونستی اینکار رو کنی؟...راه منو باز کنی؟!...اون اگه می خواست بهش یک گنگ مستقل میدادم..."وقتی خندهی تمسخر آمیز پدرشو دید خونش به جوش اومد:"...یادت نره اولین سد این راه خودتی!"
صدای خندش تحلیل رفت و به نامجونی نگاه کرد که با عضلات منقبض شده بهش خیره شده بود
_"اوه،واقعا؟"
نامجون چند قدم بهش نزدیک شد
_"باور کنم اینقدر بالغ شدی که بخوای اولین قدمتو برداری"
YOU ARE READING
Swept away [Hopemin/Yoonkook/Namjin] Completed
Actionوقتی میجنگی نه برای معشوقهات و نه برای خونوادت، میجنگی تا به خودت ثابت کنی دنیا هرچند راهت رو تاریک کنه بالاخره این تویی که قدم بر میداری؛ حتی اگه قراره بد باشی، خودت بد بودن رو انتخاب میکنی. * تمام اجزای صورتش درمقابل صورت یونگی بود. او هم چشم...