part 28

321 57 10
                                    

ظرف اسنک رو روی میز گذاشت و با برداشتن کنترل کانال رو عوض کرد. واکنشی از جیمین دریافت نکرد. با صدای آهنگ کارتون، هیون فوری خودش رو به تلوزیون رسوند و با دیدن اسنک ها جیغ کوتاهی کشید. بهشون حمله کرد و بعد از پر کردن دهنش دوید تا جهوا رو بیاره. تهیونگ خنده‌ی کجی کرد و بیخیال اون دوتا فسقلی، پیش جیمین نشست که میخکوب تلویزیون، غرق خیالاتش بود.

موهای مرتبش با رنگ جدیدی که گرفته بودند، وسوسه اش میکردند که سر به سر هیونگ یخیش بزاره. از وقتی به آمریکا اومده بودند انگار گرما دشمن خونی جیمین شده بود.بعد دو روز به آرایشگاه رفته بود و موهای دو رنگ شده نارنجی و مشکیش رو نقره ای کرده بود، لباسهاش از همیشه بی رنگ و رو تر شده بودند و چشماش خیلی وقت بود که هلال خنده رو به خودشون ندیده بود. اگر لبخندی میزد فقط هیون و جهوا ازش بهره میبردند و سکوت های طولانی مدتش خونه رو هم سرما زده کرده بود.

تهیونگ نفس عمیقی کشید و نگاهش رو از صورت بی‌تفاوت جیمین گرفت. حدس میزد مسئله فقط نبود هوسوک و یا اتفاقی که توی روسیه افتاد نباشه. جیمین اونقدر سختی کشیده بود که از پس فکرهای تاریکش بر بیاد.با اینکه علاقه‌ی زیادی بهش داشت اما دروغ بود اگه میگفت خسته نشده بود.میدونست ذهنش داره کم میاره و بیشتر از این نمیتونه کنار جیمین خونه نشین بشه.اونها تو منطقه ای از نیویورک بودند که دور تا دورشون با کسایی که براشون اسلحه تهیه میکرد پر شده بود.جاشون تقریبا امن بود و تهیونگ اون بین چند تا رابط نزدیک هم داشت.شاید وقتش بود حال برادرش رو به دست زمان بسپره و خودش رو آماده ی معامله های جدید بکنه.اتفاقاتی که توی کره افتاده بود فرصت خوبی رو براش به وجود آورده بود.

با اومدن هیون و جهوا نگاه میخ شده ی جیمین به طرفشون برگشت. لبهای رنگ و رو رفته اش کش اومدند و لبخند بی جون اما گرمی رو تقدیم شیطنت های بچه هاش کرد.چرا هر چه قدر تلاش میکرد نمیتونست بیخیال فکرهای داغونش و تراژدی های ساخته شده ی ذهنش بشه؟چیزهایی که از تلویزیون دیده بود اونقدر رو دلش سنگینی کرده بودند که حالت تهوع انگار جزء علائم حیاتیش شده بود.

_"نمیخوای یک فکری به حال بقیه ی عملت بکنی؟میتونم برات هم جراح خوب و هم یک روانپزشک خوب گیر بیارم؟"

یک عمل سنگین اونم تو این شرایط داغونش؟حتی فکر اینکه بدون هوسوک و مراقبتهاش بخواد اون قرصای لعنتی رو بخوره هم بهش سرگیجه میداد.

+"ولش کن ته،هر وقت هوسوک اومد در موردش فکر میکنم"

تهیونگ نفس عمیق حرصیش رو تو ریه هاش برگردوند و رد نگاهش رو عوض کرد. تا کِی میخواست هوسوک رو مبدا همه چی بزاره؟حتی معلوم نیست اون لعنتی برگرده و جیمین اینطوری خودش رو بلاتکلیف گذاشته بود.

اون دو تا بچه بدون توجه بهشون درحال دعوا سر شخصیت های کارتونی بودند که هیچی از حرفاشون نمیفهمیدند و فقط با خیال خودشون داستان رو جلو میبردند.

Swept away [Hopemin/Yoonkook/Namjin] Completed Where stories live. Discover now