چراغ های روشن خونه بهش دهن کجی کردند. توقع داشت جیمین برنامه ی سورپرایز رو کامل چیده باشه. هیون با لب و لوچه صورتی به خاطر بستنی شاتوتش به طرف در خونه دوید.چند بار پرید تا دستش به زنگ برسه که آخر سر جهوا به دادش رسید و بلندش کرد.بالاخره با کمک هم تونستند انگشت هیون رو به زنگ برسونن و اون هم با لبخند باکسی که از داییش به ارث برده بود دستشو رو زنگ نگه داشت تا جیغ مامانشو در بیاره.
تهیونگ وقتی دید پاهای جهوا درحال ویبره رفتنه کلید خودش رو درآورد و جلوتر از بچه ها وارد خونه شد.جهوا به محض باز شدن در هیون رو ول کرد و به سمت دستشویی دوید. هیون که نتونسته بود تعادلشو حفظ کنه و زمین خورده بود،باسن به دست وارد شد و با غرولند بعد از بستن در با پلکهای نیمه باز به خاطر خستگیش به سمت تهیونگ رفت و از پاهاش آویزون شد:"من خوابم میاد،مامان کو؟"و کثیفی دور دهنشو با شلوار لی روشن تهیونگ تمیز کرد.
ریسمان رها شده روی اپن،بادکنک های پخش شده کف خونه و به هم ریختگی مبلها و البته سکوت غیرقابل تحمل خونه باعث شدند تهیونگ با سگرمه های گره خورده هیون رو بغل بزنه و شروع به سرکشی کنه.
به طرف طبقه بالا و تک اتاق خواب اونجا رفت.هیون تقریبا رو شونه اش بیهوش شده بود.انگار فقط یک آغوش گرم تا خوابیدن فاصله داشت.تهیونگ با دستش سرش رو جابجا کرد تا گردن افتادش درد نگیره.دستگیره در رو چرخوند و در اتاق رو باز کرد. چراغ خواب بالای تخت روشن بود و هاله ای از نور زردش، روی صورت جیمین افتاده بود. میتونست سایه ی مژه هاش که روی گونه هاش افتاده بود رو تشخیص بده. با دیدن سینه ی لخت جیمین که به آرومی بال و پایین میرفت چینی به بینیش داد.تا به حال ندیده بود که بدون لباس بخوابه.
نزدیک تر رفت تا ملافه کرمی طلایی روش رو بالاتر بکشه و از سرماخوردگی احتمالیش جلوگیری کنه.لبخندی به آرامشش زد. جیمین همیشه طوری رفتار میکرد که انگار تو یک دنیایی غیر از دنیای اونا زندگی میکنه.چیزی وجود نداشت تا بتونه اون رو به بند بکشه و آزارش بده.هرچی که بود اون راه خودش رو میرفت.
_"جلوتر نیا"
صدای گرفته جیمین، تهیونگ رو در دو قدمی پایین تخت متوقف کرد.پلکهای جیمین بعد از لرزش کوچیکی باز شدند.تهیونگ با تعجب زمزمه کرد:"فکر کردم خوابی.چرا خونه رو آماده نکردید؟مارکو قبل جشن رفت؟"
با بلند شدن نفس های جیمین و نامنظم شدن حرکت سینهاش از پرسیدن سوالهای بیشتر پشیمون شد. هیون توی آغوششو مخکم تر بغل کرد.
جیمین با شنیدن صدای پاهای جهوا که رو پله ها میدویید ملافه رو بالاتر کشید:"لطفا بچه ها رو بخوابون بعدش خودت بیا اینجا"
به خاطر لحن خشک جیمین دهن بازمونده اش رو بست.دو قدم به عقب برداشت و بعد به طور کامل چرخید.در اتاق رو که باز کرد جهوا رو دید که به قصد دستگیره دستشو دراز کرده بود.نیم نگاهی به بدن آروم جیمین انداخت و دوباره روشو برگردوند:"باید بریم بخوابیم"و آروم در رو بست.
هیون غرق خواب رو روی تشک گذاشت.جهوا هم بغلش پرید و طرف لبه ی تخت دراز کشید.تهیونگ به سمت کمد دیواری اتاق رفت و تشک اضافه ای که بود رو برداشت و کنار تخت رو زمین انداخت.
+"میخوای رو زمین بخوابی؟"
جهوا سرش رو تکون داد:"نه،کنار هیون میخوام بخوابم"و خودش رو به خواهرش نزدیکتر کرد.
تهیونگ چپ چپ نگاش کرد.مطمئن بود که نصف شب هیون شوتش میکنه رو زمین.پس پتو و بالش اضافه ای هم کنار تخت گذاشت:"هرجور راحتی"
نتونست بیخیال لپهای پفکی پسر بشه.خم شد و گاز آرومی گرفت که با اعتراض و کولی بازی جهوا همراه شد.با اخم غلیظ و ساختگی به تهیونگ نگاه کرد.چون شب فوق العادهای رو گذورونده بود و از طرفی هم پیش مامانش لوش نداده بود بیخیال گاز گرفتن بینی گنده داییش شد.
+"شبت بخیر وروجک"و با چشمک در اتاق رو بست.
کف دستاشو به شلوارش مالوند تا عرقش رو خشک کنه که با نوچ شدنش گوشه لبشو بالا داد.زیر جیب شلوارش رو نگاه کرد و تونست قرمزی بستنی رو ببینه. صورتشو کج و کوله کرد و دستش رو به پیرهنش مالوند.نمیتونست اعتراضی به کار هیون کنه.خیلی از اخلاقهای دختر به خودش رفته بود.بیخیال تمیز کاری شد و وارد اتاق شد.
_"اون عوضی رو برام تیکه تیکه کن!"
دستش رو دستگیره خشک شد و به جیمین نگاه کرد.نمیدونست درمورد کی حرف میزنه.صدای آزرده و خشمگینش قلبش رو لرزوند:"کی رو میگی؟"
جیمین ناگهان ملافه رو کنار زد و رو تخت نشست.سایه ی بدنش روی دیوار کنار تخت افتاد.با کمک نور چراغ خواب تونست لک های سیاه روی بدنشو ببینه.
در رو رها کرد و با نگرانی چراغهای اتاق رو روشن کرد؛با دیدن بدن نسبتا کبود و لرزان جیمین انگشتهاش از روی کلید سر خورد.نگاهشو پایین تر داد،لکه های خون رنگ ملافه رو قهوه ای کرده بودند.با دیدن خونریزی زخم پهلو جیمین به طرفش دوید:"خدای من..."پلیور قرمز مشکیش رو درآورد و روی زخم گذاشت تا جلوی خونریزی بیشتر رو بگیره. یک دستش رو روی کمرش گذاشت و با دست دیگش روی زخم فشار کمی وارد کرد.چشمشهاش رو بدن خرد شده جیمین دو دو میزدند.
_"مارکو آشغال رو برام بکش ته..."به چشمای زرد شده هیونگش خیره شد:"...تا به حال ازت نخواستم به کسی آسیب بزنی ولی باید اون حیوون رو برام بکشی"
مغز تهیونگ که تازه از شوک درومده بود به کار افتاد.تپش بالای قلبش و نبض شقیقه اش رو احساس میکرد:"قسم میخو..."که ضعف کردن جیمین افتادن بدن نیمه جونش روی دستش اونو بیخیال قول دادن کرد.لعنتی زیر لب گفت و با احتیاط بدن جیمین رو روی ملافه های خونی گذاشت.
گوشیش رو درآورد. اون به مدت دوسال اینجا کار میکرد و کسایی رو می شناخت.مارکو حماقت بزرگی کرده بود.
KAMU SEDANG MEMBACA
Swept away [Hopemin/Yoonkook/Namjin] Completed
Aksiوقتی میجنگی نه برای معشوقهات و نه برای خونوادت، میجنگی تا به خودت ثابت کنی دنیا هرچند راهت رو تاریک کنه بالاخره این تویی که قدم بر میداری؛ حتی اگه قراره بد باشی، خودت بد بودن رو انتخاب میکنی. * تمام اجزای صورتش درمقابل صورت یونگی بود. او هم چشم...