part 22

396 79 25
                                    

"تو بهش اعتماد داری یونگی؟"
اولین بار بود که این سوال رو از خودش می پرسید. اون به قلبش اعتماد داشت؟کدوم احمقی به قلبش اعتماد میکنه؟میدونست تاوان این اشتباهش رو میده ولی این تنها راه بود.هیچ چیز جلودار اون عوضیها نبود.این شاید یک راه فرار بود که با خوش شانسی میتونستند ازش زنده بیرون بزنند.

وقتی جونگکوک این سرنگ پُر شده رو بهش داد و بدون کوچکترین نگاهی گفت این تنها راهه،فهمید یک جای کار میلنگه.همیشه بین اون و خودش یک ستون لَقّ وجود داشت که هر آن ممکن بود به خاطرش سقف قلبش روی سرش خراب بشه.
باید بیخیال اون ساحل شنی میشد.نفس عمیقی کشید.اونقدر احمق نبود که به خاطر جونگکوکی که هیچوقت بیشتر از یک همکار به سمتش قدمی برنداشته بود خودش رو به خطر بندازه ولی اونقدر هم مغز لعنتیش کار میکرد که بدونه این آخرین شانس خودش و هوسوک برای فرار کردن از این آشغال دونیه.

تو زیر زمین اون کلیسا حفاظت شده ایستاده بود. هر از گاهی صدای داد و بیداد اون دو برادر به گوشش میرسید که رگه هایی از شوخی تزئینش کرده بودند. دروغ بود اگه لرزیدن قلبش رو انکار میکرد. لبخند تلخی میزند.اون با دستای خودش هوسوک رو بزرگ کرده بود. هنوز گرد و غبار خاطراتشون از رو وسایل عمارتش پاک نشده بود.

به ماده ی آبی رنگ درون سرنگ نگاه میکند.شاید این فرماندهی آخرین چیزی بود که تو این دنیا به دست می‌آورد. ابروهاش رو تو هم میکشد:"یا الآن یا هیچ وقت دیگه لعنتی"
همراه زمزمش سرنگ رو محکمتر میگیرد و بدون تعلل سوزنش رو داخل رگ دستش میکند.میتونست جریان سرد اون مایع رو داخل بدنش حس کند.

بعد از چند ثانیه سرنگ خالی شده رو روی زمین پرت کرد.هرچه قدر سعی میکند نمیتواند به خاطر دردی که پشت سر اون مایع به بدنش پا میگذارد، اخم کند. شل شدن عضلات بدنش باعث میشه روی زمین بیفتد.حالت تهوع و سردرد باهم به وجودش حمله میکنند و از زور درد فریاد خفه ای میکشد.گشاد و تنگ شدن پشت سر هم مردمک چشمهاش باعث تاری دیدش میشدند.سردردش نبض دار میشه و از صدای فریاد ممتدی که توی سرش میپیچد خودش رو کامل روی زمین پخش میکند و دستهاش رو روی گوشهاش میگذارد. با فریاد بلندش سعی در خفه کردن اون درد لعنتی میکند.انگار دیگه جمجمه اش فضای کافی برای مغزش نداشت،هر لحظه منتظر منفجر شدن سرش از زور فشار بود.برای یک آن نفسش میره و همه چیز متوقف میشه.به سینه اش چنگی میزند:"این دیگه چه کوفتیه؟" دربرابر اون اوهام تسلیم میشه و پلکهاش روی هم می‌افتند.

***

هوسوک از نفس افتاده بود.گاهی اوقات پاهاش کم میاورد و مجبورش میکرد با چنگ هایی که به دیوار بزنه تعادلش رو حفظ کند. وقتی از جهنمی که توی آزمایشگاه به وسیله کافا ها به راه افتاده بود بیرون زد، فکرش رو نمیکرد اینقدر بد شانس باشه که به فاصله ی یک کوچه، تولارها به دنبالش بیفتند. نمیدونست چه بلایی سر هیوک و بقیه اومده.اون فقط خودش رو از مهلکه بیرون کشید.

Swept away [Hopemin/Yoonkook/Namjin] Completed Where stories live. Discover now