part 33

382 60 28
                                    

نفس حبس شده اش رو بیرون داد.با افتادن یونگی از روش چشمهاش رو باز کرد و به محض دیدن نیمرخ دردمندش خودش رو تکون داد. نیم خیز خودش رو بالا سر یونگی کشوند.لرزش و پرش پلکهاش برخلاف نفس های عمیق و آرومش، جونگکوک رو به تکاپو انداخت.

_"یونگی؟!"

بیشتر خودش رو بالا کشید و با دستش گونه ی رنگ پریده‌ی پسر رو لمس کرد. چشمهاش رو اجزای صورت یون در رفت و آمد بودند تا شاید رد پای محوی از آرامش رو پیدا کنند

یونگی با لبخند محوی پلکهاش رو از هم فاصله داد:"خوبم کوک،فعلا زنده ایم!"

از حس گونه ی جمع شده یونگی زیر دستش، نفس لرزونی کشید.نمیخواست ازش دل بکنه.نگاهش رو ازش گرفت و به شهر درهم شکسته داد.چیزی غیر از خاک و غبار باقی نمونده بود.زنده موندنشون معجزه بود.

با حس خیسی زیر انگشتهاش نفسش به تنگ اومد و دستش لرزید. چشمهاش رو برگردوند و نگاهش میخ چشمهای سبز یونگی شد. میخواست به اون یکی دستش که کنار پهلوی یونگی تکیه گاه بدنش بود نگاه کند اما با کم فروغ شدن اون تیله های یشمی خاک زیر دستش رو مشت کرد. جرئت چرخوندن چشمهاش رو نداشت.

+"نترس کوک..."میدونست زخم های پشتش چیزهایی نیستن که از پا درش بیارند:"...بدنم خودش رو درمان میکنه" تکونی خورد و با نشستنش جونگکوک رو هم به خودش چسبوند. میتونست آشفتگی کوک رو حس کند.اون از پسری که توی ازمایشگاه با غرور بهش نگاه میکرد و تو دلش به صداقت و فداکاریش میخندید متنفر بود.وقتی با بیرحمی بوسیده شده بود و لرزش های قلبش به پای شهوتش طاق خورده بودند چیزی غیر از انزجار از اون لبها حس نکرده بود.اما این کوک تموم احساسهای گذشته اش رو به رخش میکشوند.این جونگکوک همون نوجوون ترسیده‌ای بود که همراه هوسوک تو عمارتش پنهان میشد تا از زیر دستورات پدرش فرار کند.اینطور شکستن حق این پسر نبود.با تصور اون پسربچه آغوشش رو تنگ تر کرد و باعث شد کوک سرش رو روی شونه ی یونگی بذاره، و از حماقت زنده جلو چشمهاش به تاریکی پشت پلکهاش پناه ببره. چطور این خرابه رو به یونگی ترجیح داده بود؟یک دستش رو روی سینه یونگی گذاشت و با سر انگشتهای اون یکی دستش زخم های کمرش رو لمس کرد.هر پوست ورم کرده و برگشته‌ای،هر شکاف خون آلودی رو از بر کرد.زندگیش را نه تنها با این زخم ها که با سکوت همیشگی تپش های کم جون زیر دستش معامله کرده بود.حماقتش رو با همه وجودش لمس میکرد.لبخند تلخی زد و بینیش رو به پوست نازک شده‌ی گردن یونگی مالوند.خوشحال بود که نامجون و هوسوک انسان های بخشنده ای نبودند!

***

تک و توک چراغ های روشن خیابون هم حریف عمق تاریکی شب نمیشدند.خیابون های سئول این حجم از تاریکی و سکوت رو بعد از نیمه های شب هم تجربه نکرده بود چه برسه به الان که شاید فقط ۱ ساعت از غروب آفتاب میگذشت. یونگی و کوک شبحی از هم میدیدند که هر از گاهی صورت ادمیزاد میگرفت. تقریبا نزدیک های عمارت بودند اما سرفه ها و درد سینه‌ ی یونگی اجازه‌ی پیشروی بیشتر رو بهش نمیداد.دستش رو روی قلبش گذاشت.اگر میتونست گوشت و پوستش رو میشکافت و اون تیکه گوشت لعنتی رو از توی سینش در میاورد.

Swept away [Hopemin/Yoonkook/Namjin] Completed Where stories live. Discover now