با دیدن اون صحنه ابروهاش رو در هم کشید و لعنتی فرستاد.چند تیکه از گوشت پای مونگ کنده شده بود.وقتی یونگی اونطوری ازشون استقبال کرده بود به حد مرگ ترسیده بود و حالا دلیلش رو میدونست.کافا ها واقعا وحشی بودند و این چیزی بود که باید به چشم میدید و لمس میکرد،هم خودش هم افرادش.
_"یک لحظه واقعا فکر کردم همه چی تموم شده" اروم زمزمه کرد و نگاهش رو روی انگشتهایی که درحال رسیدگی به زخم مباشر بودند، حفظ کرد.
+"هوسوک!"
با صدا شدنش نگاهش رو از مونگ گرفت و به یونگی داد
+"نباید برمیگشتید.خودخواهانه عمل کردی"
_"اگه تو هم خودخواهی نمیکردی و من رو از اینجا فراری نمیدادی این اتفاق نمی افتاد."
یونگی بعد از رسیدگی به زخم مونگ از کنارش بلند شد و به طرف هوسوک برگشت.نفس عمیقی کشید.از چشمهای برادرش دلتنگی میبارید.تو همون زیرزمین هم میتونست اشتیاقش رو حس کنه.لبخند کمرنگی زد،با حالی که چند ساعت پیش ازش گرفته بود قرار نبود هوسوک روی خوشی بهش نشون بده.
هوسوک لب بسته به چشمهای تیره ی برادرش خیره نگاه میکرد.اون اینجا کسی غیر از یونگی رو نداشت و حالا فهمیده بود دیگه اون رو هم نداره.نامجون،جونگکوک و جین فقط در حد همکارهایی بودند که حالا حتی اونقدر اعتماد هم بینشون وجود نداشت که پشتش رو بهشون بکنه و جلوتر قدم برداره.
با گرمای ناگهانی که تو جونش پا گذاشت دست از قوی بودن کشید و با همه ی وجودش به یونگی چسبید:"نباید تنهام میذاشتی...بدون تو چیکار کنم یون؟نباید به کوک اعتماد میکردی...اگه قراره آخرش بدون تو باشه نباید نجاتم میدادی"
اشکی درکار نبود.هنوز اونقدر ناامید نبود که به التماس بیفته.آغوش یونگی باعث شده بود فکرهایی که خوره ی جونش شده بودند رو بالا بیاره.
+"بیخیال من شو هوسوک،نمیتونی آدمی که خودش، خودش رو رها کرده رو نجات بدی.من میفهمم چیکار کردم"
با باز شدن در اتاق دستای هوسوک شل شدند و یونگی به جونگکوکی نگاه کرد که تو آستانه ی در ایستاده بود. هوسوک خسته از سردرد های همیشگیش با تنه ای جونگکوک رو کنار زد و از اتاق خارج شد.وزن حرفهای یونگی سنگین تر از کلماتی بودند که به زبون آورده بود.
یونگی با خارج شدن هوسوک بی توجه به کوک به طرف مونگ برگشت که از درد هر از چند گاهی نیمه هشیار میشد و دوباره بیهوش میشد.میخواست حواسش رو از اون شاهزاده ی مغرور پرت کنه.ایندفعه چیزی توی رگهاش جریان داشت که قلبش به راحتی آروم و یکنواخت به کارش ادمه میداد و حالا شاید سنگینی نفسش به خاطر عادت گذشتش نسبت بوی اون پسر بود. بویی که الآن با قوی تر شدن حواسش رگه های تلخش رو توی اون شیرینی معتاد کنندش حس میکرد.
YOU ARE READING
Swept away [Hopemin/Yoonkook/Namjin] Completed
Actionوقتی میجنگی نه برای معشوقهات و نه برای خونوادت، میجنگی تا به خودت ثابت کنی دنیا هرچند راهت رو تاریک کنه بالاخره این تویی که قدم بر میداری؛ حتی اگه قراره بد باشی، خودت بد بودن رو انتخاب میکنی. * تمام اجزای صورتش درمقابل صورت یونگی بود. او هم چشم...