انگشتر رو از تو انگشت سبابه اش درآورد.بعد از به دست آوردنش اینبار اولین بار بود که سوزش نیش مارش رو حس میکرد. میدونست سالها باید باهاش کنار بیاد. سالها به معنی تمام عمرش بود.
داخل انگشتر رو نگاه کرد.با اسم پدرش فقط یک چهارم رکاب پر شده بود و نه تنها برای خودش که حتی برای نسلهای بعدش هم به قدر کافی جا بود. معتقد بود پدرش زیادی از اسلحه اش کار کشیده بود. خیلی اوقات لازم نبود خونی ریخته بشه ولی مینگیو اعتقادی به فرصت دوباره نداشت و زمانی که قرار بود خودش ماشه رو بکشه مطمئن میشد که پسرهاش دید خوبی به چهره خودش و قربانی داشته باشند. اونها باید یاد می گرفتند و نامجون خوب یاد گرفته بود. قربانی ها زیر ساعتها شکنجه هم دووم میاوردند تا برای چند روز بیشتر هوای مسموم زندگیشون رو نفس بکشند.
مرگ به تنهایی یک هیولای بی شاخ و دم نبود! در اصل چیزی نبود.یک نیستی همیشگی نباید اونقدر قوی و مهم باشه که انسانها روزها درد رو تحمل کنند. مرگ به هرحال با هر شکل و قیافه ای گیرت میندازه. در واقع همیشه پشت سرت بوده و با لبخند و بی لبخند حتی یک لحظه هم فراموشت نمیکرده!
چیزی که به هیولا تبدیلش میکرد زمانی که پشت سر گذاشتی و طمع آینده بود! تا زندگی نکرده باشی و تا نقشهای برای فردات نداشته باشی مرگ یک اتفاق ساده بود.وقتی گذشته ای رو یدک بکشی و تو جاده ای به سمت مقصدی باشی، اون نیستی معنی پیدا میکنه. حاضری تموم عمر تو غل و زنجیر باشی اما تو اون سیاهچاله لعنتی معلق نباشی.
حالا میفهمید چرا پدرش تا آخرین لحظه جنگیده بود اما برادرش فقط منتظر مرگش نشسته بود. گذشته و آینده جونگکوک قبل از خودش مرده بود!
همیشه فکر میکرد خودش و جونگکوک زندگی پدرش رو تشکیل میدهند و قدرت،اون طمعی است که مجبورش میکنه هر جوری که هست عقب نکشه و برنامه های جدیدی برای فرداش بریزه. اما بعد از حمله به کوک خیلی از معادلات ذهنیش به هم خورد و احساس کرد مینگیو دیگه قابل اعتماد نیست.
با باز شدن در نگاهش رو از انگشتر گرفت و دستش کرد. برگشت و سوکجین رو دید. سربازهاش با دست و دهن بسته اون رو جلوش به زانو درآوردند و ۴ نفری که همراهش فرستاده بود رو هم کمی با فاصله به همون حالت نشوندند. سربازها چند قدم عقب تر رفتند و منتظر دستورش ایستادند.
سوکجین سر پایین افتادهاش رو بالا گرفت و مستقیم بهش زل زد. تنگ شدن مار دور انگشتش رو حس کرد. اون لعنتی داشت زهرشو میریخت. قدرت چیز عجیبی بود. حالا خوب میدونست پدرش از اول هم قابل اعتماد نبود! اگه تا چندماه قبل قدرتش فقط یک وسیله بود برای محافظت از گذشتهای که جلوش زانو زده اما حالا با به رأس رسیدنش همه چیز عوض شده بود. حالا خود قدرت هدفش بود و هیچ چیز نمیتونست این معامله رو عوض کنه. نه دیگه میتونست به شاهزاده بودنش برگرده و نه میتونست راه دیگه ای برای نفس کشیدن پیدا کنه.مرگ و قدرت مطلق ترسناک تر از چیزی بودند که تصورش میکرد!
YOU ARE READING
Swept away [Hopemin/Yoonkook/Namjin] Completed
Actionوقتی میجنگی نه برای معشوقهات و نه برای خونوادت، میجنگی تا به خودت ثابت کنی دنیا هرچند راهت رو تاریک کنه بالاخره این تویی که قدم بر میداری؛ حتی اگه قراره بد باشی، خودت بد بودن رو انتخاب میکنی. * تمام اجزای صورتش درمقابل صورت یونگی بود. او هم چشم...