صدای نفس نفس زدنهای پسر بچهی هشت ساله، توی گوشهای خودش اکو میشد و دنیا براش تنها توی چند ثانیه به قفسی تنگ بدل شده بود.مویه و زاریِ جسم کوچک پیچیده توی قنداق، تمام فضای خونه رو پر کرده بود و سبب میشد دستهای کودکانهی زین روی گوشهاش قرار بگیرن بلکه این نالههای دردمند کمتر به گوشش برسند.
لحظاتی گذشت و طاقت پسرک طاق شد و رخت خوابش رو ترک کرد و تا جایی که پاهای کودکی به سن اون اجازه میداد، به سرعت از اتاقش خارج شد.
کف پاهاش گاهی با سرامیک و گاهی با موکت تیره رنگ برخورد میکرد. پلههای کوتاه رو با سرعت طی کرد و چندین بار سکندری خورد. انگشتهاش ناشیانه روی نردههای مرمر مینشستن تا از زمین خوردنش جلوگیری کنن.
به سمت مرکز صدای بیتاب کودک شیرخواره دوید و وارد اتاق مادرش شد.
پاهاش سست شدن و زانوهاش به زمین سرد اتاق مادرش برخورد کردن و هق هق پر حسرتش داخل فضای افسردهی اتاق پیچید.
خودش رو روی دست و پا جلو کشید و قنداق خونین خواهر تازه به دنیا اومدهش رو از دست اون زن بیرون کشید.
دستهاش رو دور اون جسم ظریف پیچید و اشک دیدش رو تار میکرد.
نفسهاش منقطع و دردناک بودن و پلک میزد تا با کنار زدن اشکهاش بتونه به اون چهرهی معصوم نگاه کنه؛ صورتی که ازش چیزی باقی نمونده بود، چشمهای بی گناهی که دریده شده بودن و گردن خونین و قلب شکافته شدهش.
روی خواهرش خم شد و زار زد. برای دردی که هنوز هم توی جثهی بی پناهش حس میکرد، برای پاره پاره شدن وجود نوزاد توی آغوشش، برای خودش، گیر افتاده در تار عنکبوت زندگی، برای خورشیدی که قرار نبود هیچوقت طلوع کنه زار زد.
و قطرات اشکش با خون روی بدن اون دختر چند ماهه در آمیخت و صدای گریهی بچگانهی زین کل اون خونهی جهنمی رو پر کرد.
و اون زن بی صدا بلند شد و از اتاق و بعد از خونه خارج شد.
اون شکارش رو گرفته بود.
تنها توی اون خونه، بلندتر از قبل گریست و بیشتر اون حجم پیچیده لای قنداق رو در آغوشش فشرد و اشکهاش توی خون پاکِ نوزادِ از دست رفته گم شدن.
اگر به مقدمه علاقه داشتید، وُت یادتون نره.
-شولانا
YOU ARE READING
سومین نفر(زری استایلیک)
Fanfiction"فکر میکردم راه فراری پیدا کردم، فکر میکردم خونهم رو پیدا کردم، اما تو هیچوقت دست از سرم برنمیداری، نه؟"