تقّهای که به در اتاقش خورد مجبورش کرد صورتشو از روی بالشتش برداره و سرشو بالا بیاره. "بیا تو" همین جمله کافی بود تا در باز شه و شخص ناآشنایی داخل بیاد. بنظر میرسید تازه استخدام شده.
"قربان، ووسئوک گفت بهتون خبر بدم کریس وو برگشته." شنیدن اون اسم عصبانیتشو دومرتبه شعلهور کرد. از تختش پایین اومد بدونتوجه به مردی که جلوی در ایستاده بود، از اتاق بیرون رفت. سمت اتاق سالن اصلی، که شرط میبست افرادش، کریس رو تا اونجا برده باشن رفت و درشو به شدت باز کرد. بدونتوجه به افرادی که تو اتاق بودن نظرش سمت مردی رفت که با شنیدن سر و صدایی که ایجاد کرده بود سمتش برگشته بود.
برای چند ثانیه هیچ مکالمه ای بینشون رد و بدل نشد، تا این که چشمای جستوجوگر بکهیون، چانیولو پیدا نکرد. "پس کجاست؟" بکهیون داد زد و کریس بدون اینکه حتی سانتیمتری سرِ جاش، جابجا شه فقط صورتشو جمع کرد و این رفتارش پسر جوونترو عصبیتر کرد.
"قربان، آقای وو اصرار داشت بفرستیمش واسه استراحت. " نگاه بکهیون با این حرف از روی کریس برگشت. قبل از اینکه دهنشو برای گفتن حرفی باز کنه، کریس از روی مبل بلند شد و پیشقدم شد. "بازم بهت سر میزنم بکهیون. بههرحال امروز خیلی برامون پر ماجرا بود" گفت و قبل از اینکه منتظر واکنش بکهیون بمونه سمت در پشتی اتاق رفت و کسی هم جرات نکرد جلوشو بگیره.
بکهیون خیره به مسیر رفتنش همونطور که هنوزم نتونسته بود جلوی پَرِش پلکاشو بگیره، دستشو سمت گلدونی که روی میز قرار گرفته بود، برد و با تمام قدرت زمین کوبیدش. حتی داد هم نزد.
کریس صدای شکستن و خرد شدن شیشهرو شنید و قبل از این که از در بیرون بره، دومرتبه سمت بکهیون برگشت. نگاهی اجمالیای بهش انداخت و پوزخند محوی زد. "میدونی، اگه من جای تو بودم بهجای آسیب زدن به خودم سعی میکردم تو انتخاب آدمایی که دور و برمو پرکردن دقت بیشتری به خرج بدم..." با کنایه گفت و با سری که به نشونه خداحافظی برای پسر جوونتر تکون میداد از در سالنش بیرون رفت.
༺══════════════༻
سینی رو تو یه دستش گرفت و با دست دیگهش درو باز کرد. قبل از ورودش نگاهشو دورتادور فضای اتاق گردوند. این اولین باری بود که اون پسرو بیدار روی تختش میدید. از شکاف بین در رد شد و داخل رفت.
"سلام" صداش باعث شد پسر جوونتر سرشو بلند کنه و با دیدنش اخمهاشو تو هم گره کنه. ووک که متوجه نگاه خصمانهش شده بود با تعجب نزدیک تر رفت و سینی غذاشو روی میز گذاشت.
چیزی نپرسید و منتظر موند تا اون پسر دلیل نگاههاشو بگه اما وقتی هیچ واکنشی ندید و با بیتوجهای کاملش مواجه شد کمکم اتفاقات ظهر یادش اومد. کمی دودل بود که بحثشو وسط بکشه اما نمیتونست ساکت بمونه. باید معذرت میخواست.
YOU ARE READING
༺ 𝕭𝖑𝖆𝖈𝖐 𝕿𝖞𝖊𝖉 ༻
Fanfiction─پارک چانـیـول، یـهکارمنـد ساده تو بخش بایـگانـی سازمان اطلـاعات کره که قبول میـکنـه اسمش به عنـوان یه آیـدولروکی وارد روزنـامههـای کیپاپ شه، تا با کمکبه پلـیـس برای دستگیـری رئیـس یـکی بزرگتریـن بانـدهـای تجارت موادمخدّر︎ زنـدگی بهـتری برای خو...