🎬Black Eyed.44🎬

1.9K 377 167
                                    

"صبر کن." بکهیون ایستاد و برگشت. چانیول سعی کرد با ستون کردن دست هاش زیر بدنش، روی تخت بشینه و این کار صدای بکهیونو درآورد. سریع راهی که اومده بود و برگشت و با گرفتن زیر بازوی چانیول کمکش کرد رو تخت بشینه. صدای نفس های سنگین چانیول بلندترین صدایی که بود که هم ریتم با تیک تاک ساعت توی اتاق شنیده میشد.

بکهیون با حس سرمای انگشتهای چانیول روی دستش، نگاه شو از لب  های نیمه باز و سفیدش گرفت و به چشم های مشکی و بی حالش دوخت. "هزینه ی... این مدت بیمارستان و هزینه ی خاکسپاری... توی کشوی زیر تختم هست..." چیزی از پایین، به ریه هاش فشار وارد میکرد و جلوی تنفس راحت شو میگرفتㅡ اون غده ی لعنتی خیلی بزرگ شده بود و بدنش به قدری دردناک و کرخت بود که هر لحظه میتونست متلاشی شه. چانیول ملموسانه سنگینی سایه مرگو روی شونه هاش حس میکرد.

نگاه بکهیون روی اجزای صورت چانیول به گردش دراومد. "فقط خفه شو. اینم نمیتونی؟" بکهیون تمام تلاششو میکرد تا لرزش صداش برای چانیول ملموس نباشه. نگاه دلخور چانیول نشون میداد که نمیخواسته همچین جوابی از بکهیون بشنوه، با این حال مثل همیشه، فقط سکوت کنه.

بک دستشو پشت کمر چانیول گذاشت و با احتیاط کمکش کرد به حالتِ قبلیش برگرده. سرشو روی بالشت تنظیم کرد و دستشو بالای سر چانیول روی تشک ستون کرد. سمتش خم شد و با سر انگشتش موهای مجعد و سیاهش رو از روی پیشونیش کنار زد.

نگاه چانیول از پایین مشغول گشتن مابین اجزای صورت بکهیون شدㅡ از فک تیزش گذاشت، روی خط پررنگ دور لباش کشیده شد و با رسیدن به چشم های خوش حالت و جدی ش متوقف شد. پلک زد؛ اما برای باز کردن دوباره چشم هاش انرژی کافی نداشت. ماده ی آرام بخشی که از لوله ی سرم توی رگاش جریان پیدا میکرد، لحظه به لحظه هوشیاری شو پایین میاورد. نگاهِ بکهیون مشغول گشت زدن بین اجزای صورت خسته ش شدㅡ نگاهش هر لحظه بی هدف تر و بی روح تر میشد.

بکهیون بغض کردㅡ چرا نیمه تاریک زندگیش تا این حد ترحم انگیزه که حتی نمیتونه موقع تماشای زجر کشیدن لبخند بزنه؟

༺══════════════༻

وارد حیاط خلوت بیمارستان شد و با تشخیص هیکل ورزیده ی ووک که روی نیمکت زیر درخت جا گرفته بود، دست هاشو داخل جیب شلوارش فرو برد و سمتش رفت. ووک با شنیدن صدای جیر جیر ضعیف نیمکت و حس گرمای بدن کسی کنار خودش سرشو بلند کرد و با نیمرخ بکهیون روبه رو شد.

بکهیون به جلو خیره شده بود و چهره ش جدیت همیشگی ش رو حفظ کرده بود. "برای چی میخواستی چانیولو ببینی؟" بکهیون پرسیدㅡ درحالی که هیچ برنامه ای برای آینده ش نداشت؛ حتی برای چند ساعتِ بعد و این شجاعت ترش میکرد تا بخواد راجع به هر چیزی بپرسه و بدونه.

༺ 𝕭𝖑𝖆𝖈𝖐 𝕿𝖞𝖊𝖉 ༻Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin