🎬Black Eyed.23🎬

1.5K 320 6
                                    

یه نگاه به سینی غذای روی میز انداخت و سرشو به پشتی صندلیش تکیه داد، حتی میل آب خوردن هم نداشت. دستشو سمت مکعب روبیک شش رنگی که معمولا مواقع بیکاری سرگرمش میکرد دراز کرد اما قبل از این که لمسش کنه، با تقه ی آرومی که به در اتاقش خورد، دستش تو هوا خشک شد و نگاهش سمت در برگشت.

معمولاً اون وقت روز معمولا کسی بهش سر نمیزد، با این حال از روی صندلیش بلند شد و قبل از هرکاری یه نگاه توی آینه انداخت و سمت در رفت. با باز کردن در و دیدن صورت آشنای ووک تعجب کرد. "لی ووک؟ اینجا چیکار میکنی؟"

"رئیس، میخواستم باهاتون صحبت کنم"

"بیا تو" گفت و از جلوی در کنار رفت. همین که ووک وارد اتاق شد درو پشت سرشون بست. سمت صندلی مخصوصش رفت. "میشنوم؟" بکهیون به صندلی روبه روش اشاره کرد و خودش نشست. ووک هم بدون گفتنِ حرفی جلو تر رفت و نشست.

"تو کل عمارت پیچیده جسدی که چند ساعت پیش از اتاقتون بیرون اومده، مال پارک چانیوله" ووک بی مقدمه شروع کرد. بکهیون کمی خودشو سرِ جاش جابه جا کرد. اما چیز خاصی نگفت.

"من میدونم که اون چانیول نیست" ووک حرفشو ادامه داد و بلافاصله متوجه واکنشی میخواست تو صورت بکهیون شد، اما پسر جوون تر بلافاصله حالتشو تغییر داد و مثل همیشه لبخند زد.

"منظورت چیه؟"

"صورتش با چاقو پاره شده بود. همینم نشون میده شما نمیخواستید به راحتی شناسایی شه" ووک با جسارت توضیح داد. لبخند بکهیون عمیق تر شد، میخواست همون لحظه از روی زمین محوش کنه. اون مردکِ فضول و کنجکاو!

"صورت خوشگلی داشت. حیف نبود غذای جک و جونورا شه؟" بکهیون پرسید.

"اون جسد رو دستش زخم نداشت"

"اوه این نشانشه؟" پوزخند زد. "چطور میخوای ثابت کنی اون چا-" حرفش با صدای شکستن شیشه ای که از پشت دیوار اتاق اومد تو دهنش موند. لعنت، فراموش کرده بود درپوش دیوار رو سر جاش بذاره. ووکو دید که بلافاصله سمت منبع صدا برگشت.

"اون در...؟" حرفشو ادامه نداد به جاش بلند شد و سمتش رفت. "چانیول؟"

صدای آشنایی که از پشت دیوار شنید، کمک کرد پلکاشو از هم فاصله بده. نظرش سمت خونی که از کف دستش چکه میکرد جلب شد. از کی خونریزی میکنم؟

"چانیول تو اون جایی؟" دوباره صداشو شنید. سعی میکرد بخاطر بیاره قبلا این صدارو کجا شنیده. ' میدونی که درکت میکنم...' به زور پلکاشو از هم فاصله داد. تازه متوجه اون سینی شکسته روی میز کنار تخت میشد. دو روز گذشته بود و تازه امروز تصمیم گرفته بودن براش غذا بیارن؟

"ووک...؟" حتی خودش هم نتونست چیزی که زمزمه کرده بود رو بشنوه. دستشو سمت گلوش برد و چنگی زد.

༺ 𝕭𝖑𝖆𝖈𝖐 𝕿𝖞𝖊𝖉 ༻Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin