صبحِ زود، همونطور که چهارزانو رو تخت نشسته بود مشغول تماشای آفتابِ کمجونزمستانی از پشت پردههای کرمی و نازک اتاقش بود. دستی روی بازوهاش کشید و بیشتر داخل پتوش جمع شد. هنوز فرصت نکرده بود سیستم گرمایشی خونه رو راه بندازه و این که حالا احساس درد نمیکرد، مشخص بود فعلاً رو دور شانسه!
بدون اینکه پتو رو از دور خودش باز کنه از روی تخت بلند شد و سمت در اتاق رفت. دستشو دراز کرد تا بازش کنه، اما باز نشدنش با اولین تلاش، یادآوری کرد دیشب قبلِ خواب درو قفل کرده و خب، همچنین به خاطر آورد که حالا به احتمال زیاد یه نفر دیگه هم جز خودش داخل خونه هست.
در اتاقو بیصدا باز کرد و سعی کرد از شکاف در سر و گوشی آب بده. خونه تو سکوت کامل بود و پرده های هال که توسط باد سرد صبحگاهی به آرومی تکون میخوردن آرامش رو چندین برابر کرده بودن. با تعجب درو بازتر کرد و از اتاق بیرون اومد. هر قدم که جلوتر میرفت سرمارو بیشتر حس میکرد. سعی کرد پتو رو خیلی محکم تر دور خودش بپیچه.
بالاخره با رسیدن به هال نظرش سمت پای لاغری جلب شد که از پشتی مبل آویزون شده بود. جلوتر رفت و با دیدن بکهیون که با چشمهای بسته و بالا تنه برهنه روی کاناپه پهن شده بود، تعجب کرد. تنش بهلرزه و بیمعطلی سمت پنجره رفت تا ببندتش.
"اینجا چهقدر سرده" زیرلب زمزمه کرد و سمت بکهیون برگشت. نگاهی به چهره آروم و غرق در خوابش انداخت. حالا که بیشتر دقت میکرد متوجه موهای خیسش هم میشد. میخواد خودشو بکشه؟
فکر کرد. هرچند بیش از این فکرشو درگیر نکرد و در عوض خم شد تا پتو رو روی بدن بکهیون بکشه. پسر جوونتر تکون آرومی خورد اما بیدار نشد. چانیول قبل از این که دور شه پتوی خودش رو هم از روی شونه هاش پایین فرستاد و روی بکهیون کشید.
نفس آرومی بیرون فرستاد و مقصدشو سمت آشپزخونه تعیین کرد. بهتر بود تا قبل از اینکه جفتشون از سرما منجمد نشدن، گرمکن رو روشن کنه. با روشن کردن گرمکن سمت یخچال برگشت تا چیزی برای خوردن آماده کنه اما باز کردن در یخچال کافی بود تا از تصمیمی که گرفته بود پشیمون شه.
بلافصله درشو بست و روشو گرفت. اون یخچال لعنتی الان چندین ماه بدون استفاده باقی مونده بود و تقریباً هرچی که داخلش بود، از پاکت شیر گرفته تا میوه هایی که تو جا میوه ای پرکرده بود، همگی کاملاً گندیده و فاسد شده بودن.
با تصور اینکه باید همشونو بیرون بکشه و یخچال تمیز کنه گلوش پر شد و مجبور شد یکم روشو بماله. دوباره، اینبار با تردید، در یخچالو باز کردㅡ البته قبلش مطمئن شد پنجره رو کاملاً باز کنه تا از بخارش مسموم نشه. خونه در عین حال سرد بود، پس فکر نمیکرد باز کردن یه پنجره تاثیر به سزایی رو دماش بذاره.
ESTÁS LEYENDO
༺ 𝕭𝖑𝖆𝖈𝖐 𝕿𝖞𝖊𝖉 ༻
Fanfic─پارک چانـیـول، یـهکارمنـد ساده تو بخش بایـگانـی سازمان اطلـاعات کره که قبول میـکنـه اسمش به عنـوان یه آیـدولروکی وارد روزنـامههـای کیپاپ شه، تا با کمکبه پلـیـس برای دستگیـری رئیـس یـکی بزرگتریـن بانـدهـای تجارت موادمخدّر︎ زنـدگی بهـتری برای خو...