🎬Black Eyed.6🎬

2.7K 459 35
                                    

"چند شب دیگه یه دورهمی دیگه داریم. تاجرهای جدیدی قراره بهمون ملحق شن و بک، این یه فرصت عالیه. مثل همون قبلیاست. این بار تو عمارت فلش" شنیدن اسمی که جُرج آخر حرفش آورد ابروهای کم پشت پسر جوونتر رو به هم گره کرد. "بک اونطور نگام نکن. این یه پیشنهاد دو سر سوده فقط این کهㅡ" یه لحظه مکث کرد. " فقط چی؟" بکهیون پرسید.

"میدونی که کریس وو چطور آدمیه، شما همو خوب میشناسین. امسال هم شرطبندی راه انداخته داره. اما این بار کمی متفاوت تر خواسته هرکی سهم شو با خودش به مهمونی بیاره..."

"سهم؟" بکهیون با اخمِ متعجبی پرسید و جرج مجبور شد کمی خودش رو روی میز خم کنه تا بقیّه صداشونو نشنون. "قراره بعد بازی بازنده رو مجبور کنه کسی که با خودش آورده رو تقدیم برنده کنه. بنظر هیجان انگیز میاد اما واقعاً ایده ی خطرناکیه" جرج کاملاً توضیح داد و در آخر منتظر واکنش بکهیون بود ولی وقتی حالت پر تمسخر چهره شو دید، حسابی جا خورد. "اوه واقعا؟ خب، نظرت چیه یکی از خدمتکار هامو باخودم ببرم؟ زیرکانه نیست؟" بکهیون بی پرده گفت و طعنه دار خندید.

"البته که به اینم فکر کرده بک. قضیه به این سادگی ای که فکرشو میکنی نیست. میدونم که برنده حتی میتونه با سهمِ بازنده بخوابه و یا هرکاری دلش میخواد بکنه، به هرحال اون آدمو برای یه شبِ کامل برنده شده. قسمت جالبشم اینه که سهم تورو خود کریس وو انتخاب میکنه و براش دعوت نامه میفرسته. اون مرد بدون شک سادیسم حاد داره با این حال چون دورهمی هاش فرصت تجمع تجار کل آسیاست خیلی ها هستن که به هرقیمتی میخوان تو مهمونیش شرکت کنن." جُرج کامل تر توضیح داد و مثل بکهیون تکیه شو به صندلی داد و نگاه خنثی شو به چشم های بهت زده پسرِ روبه روش دوخت. "مثلاً برای توㅡ شاید یئون رو دعوت کنه!"


فلش بک: دو روز قبل

"رسیدیم. همینجاست" با شنیدن صدایِ آژیر ردیابِ توی دستش گفت و نگاه دونفر دیگه ای که توی ماشین بودن هم سمت انباری زنگ زده و متروکه ای برگشت که اون طرف جاده بود. "به مرکز خبر بده" هیانگ رو کسی که پشت فرمون نشسته بود گفت و کانگ با تاییدش ماشین رو کنار جاده پارک کرد. هر سه نفر با اسحله از ماشین پیاده شدن.

"کانگ! تو اینجا بمون و وقتی لازم شد بقیّه رو خبر کن. ما میریم داخل" هیانگ تاکید کرد و سمت متروکه ای که رنگ تیره ش بین شن های طلایی بیابون خودنمایی میکرد رفت. هرقدمی که نزدیکتر میشدن صدای آژیر دستگاه هم بلندتر میشدㅡ اونها اونجا بودن.

با اشاره به همکارش به در انباری تکیه داد و با بالا آوردن دستش بی صدا تا سه شمرد. با زمزمه آخرین شماره لگد محکمی به تنه در کوبید و بازش کرد. بلافاصله اسلحه هاشونو بالا گرفتن، با این حال دیدن فضای خالی داخل انباری حسابی تو ذوقشون زد. "کجان پس؟" هانمین که به نسبت جوونتر بود با تعجّب پرسید و هیانگ با تعجب مشغول چشم گردوندن دور تا دورِ فضای خالی و متروکه سردخونه شدㅡ حالا همه چیز مشکوک تر شده بود.

༺ 𝕭𝖑𝖆𝖈𝖐 𝕿𝖞𝖊𝖉 ༻Donde viven las historias. Descúbrelo ahora