🎬Black Eyed.14🎬

1.9K 342 42
                                    

با باز شدن در اتاق، دکمه خاموشی موبایلش رو فشار داد و از روی صندلی بلند شد. دکتر که تا حالا دیگه فهمیده بود، ووک همراه پسری که تو اتاق عمله، سمتش اومد.

"حالش چطوره؟" ووک پرسید و دکتر جوونی که روبروش ایستاده بود، بدون نگاه کردن بهش به تخته شاسی توی دستش خیره شد و کاغذهاشو ورق زد.

"گلوله رو از پاش بیرون آوردیم امّا بنظر خون زیادی ازش رفته بود، برای همین بهش چند کیسه هم تزریق کردیم. به هرحال، به شدّت کم خونه و مقداره خونش از ۱۵، ۸ئه و این فاجعه ست، بازم توصیه میکنم تا چند روز تو بیمارستان بستری بمونه امّا اگه نمیشه باید بعد زمان ترخیصش هم، مراقب باشه، غذا های مقوّی بخوره و دیگه خونریزی نداشته باشه" دکتر پشت سر هم همه چیز رو توضیح داد و وقتی هیچ واکنشی از ووک دریافت نکرد خواست سمت راهروی بیمارستان بره که ووک جلوشو گرفت.

"الان میتونم ببینمش؟"

" الان نه. ولی فردا صبح قبل زمان ترخیصش میتونین ببینیدش"

"ممنون" همراه با تعظیم کوتاهی گفت و مرد جوون بدون هیچ حرف اضافه ای از راهی که انتخاب کرده بود رفت.

༺══════════════༻


گیلاس وودکاشو روی میز برگردوند و فاصله خودشو با بکهیون به صفر رسوند. حالا صدای گریه هاش بلند تر شده بود، دستهاشو جلوی صورتش گرفته بود و بلند هق میزد.

"هی...آروم باش" با نگرانی و دلسوزی گفت. میدونست حالا که تو حال خودش نیست بهتره ولش کنه تا خودشو راحت تر خالی کنه اما طوری که تو خودش جمع شده بود و بدنش از شدّت گریه میلرزید، بی تفاوت موندن رو سخت میکرد.

"هرکاری میکردم تا بهم افتخار کنه... خودش هم اینو می دونست... ولی همیشه اذیّتم میکرد..." ما بین گریه هاش گفت. صداش میلرزید و وسط هر جمله ای که میگفت به آرومی هق میزد.

شرایط برای کریس هم سخت شده بود. کنجکاو بود بدونه اون شخصی که راجع بهش حرف میزنه کیه. میدونست بکهیون به این راحتی جوابشو نمیده پس سعی کرد سوالاتشو طور دیگه ای بپرسه.

"چرا اذیّتت میکرد؟" ازش پرسید و به وضوح متوجّه کم تر شدن لرزشهای بدنش شد. بکهیون دستهاشو از روی صورتش برداشت و سمت مرد برگشت.

"میگفت... وقتی گریه میکنم زیبا تر میشم... راست میگفت؟ نگاهم کن... الآن زیبا تر بنظر نمیرسم؟" چشمهاش از مستی و گریه کاملاً قرمز شده بود، با این وجود لبخند میزد و میپرسید.

"خب..." کریس واقعاً نمیدونست چه جوابی بده. نگاهش ناخواسته، سمت لبهای کوچیکی که حالا برخلاف همیشه رنگشون به قرمزی میزدن، کشیده شد. زیبا بود.

•فلش بک: ۸ سال قبل•

نمیتونست خودشو تکون بده. کلّ بدنش فلج شده بود و اشکهاش چشمهاشو تار کرده بودن. نمیتونست با اون وضعیت از دستشویی بیرون بیاد. شلوار خیسشو بالا کشید و یونیفرم سبز مدرسه شو از روی زمین برداشت و تنش کرد. به معنایی واقعی نمیتونست روی پاهاش وایسه و مجبور بود تا یه مسافتی رو چهار دست و پا بره تا از ساختمون سرویس مدرسه بیرون بیاد.

༺ 𝕭𝖑𝖆𝖈𝖐 𝕿𝖞𝖊𝖉 ༻Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang