🥀part4🥀

2.7K 586 99
                                    

Gahi vaghte
●━━━━━◉━─────── ⇆ㅤㅤㅤㅤ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ ↻
Parham
روز پنجم اقامت اون سه نفر توی اون عمارت بود، جونگ کوک انقدر خودش رو غرق نقاشی‌هاش کرده بود که حتی متوجه نشده بود به اواسط دفتر نقاشی رسیده، هرچیزی رو که میدید می کشید.
ممکن بود یه ساعت لوکس باشه، یا یه شاخه از گل‌های رزی که هر روز صبح توی گلدون اتاق گذاشته میشد.

حتی چهره‌ی جیمین رو هم کشیده بود و البته که چند تایی دیگه به کلکسیون طراحی‌هاش از چهره‌ی تهیونگ اضافه کرده بود.

تهیونگ سخت درگیر کارهای عمارت بود و هم زمان سعی داشت با سماجت توی پیدا کردن ماشینی که تعقیبشون کرده بود کمک کنه.
جیمین خیلی بی سر و صدا شده بود
هم‌جونگ کوک و هم‌تهیونگ از دیدن این حالش ناراحت بودن ولی حداقل خوبیش این بود که با تظاهر به خوب بودن خودشو بیشتر عذاب نمیداد.

موقع نقاشی کشیدن خیلی آروم کنار جونگ کوک دراز میکشید و به حرکات ماهرانه‌ی دستش نگاه میکرد، الان جیمین کنار استخر زیر زمینی عمارت نشسته بود و پاهاش رو داخل آب گذاشته بود.
استخر به بزرگی استخر خونه جنگلی نبود و حتی جکوزی و سونا هم نداشت ولی خب آبش گرم بود، آروم پاهاش رو تکون داد و به بهم ریختن انعکاس تصویر نگاه کرد.

احساس میکرد یکی تمام حرف.ها و صداهای اون روز توی استخر خونه جنگلی رو ضبط کرده و الان داره توی مغز جیمین پخشش میکنه، و اون بخش خنده‌های یونگی رو که بعد از بوسیدنش توی سونا و خجالت کشیدن جیمین بود همش درحال ریپ شدن بود.

چقدر خنده هاش شیرین بود، اونجوری که انقدر عمیق میخندید که لثه‌هاش معلوم بشه و صدای بم و خشدارش با خنده‌هاش آروم و ملایم میشدن.
لبخند‌های کوتاه و زیباش که تا عمق قلبت رو گرم میکرد و پوزخندهای شیطنت آمیزش که تپش قلبش رو بالا میبرد و اون رو در حد مرگ هیجان زده میکرد.

لبخند تلخی روی لب هاش نشست و پر شدن چشم‌هاش رو حس کرد، هنوزم سعی داشت با سماجت به خودش بقبولونه که داره فراموشش میکنهط اره اون داشت فراموش میکرد.
داشت اون عوضی رو که شب تولدش برای همیشه ترکش کرده بود رو فراموش میکرد.

اصلا دلتنگش نبود، اصلا دلش برای لبخندهای قشنگش تنگ نبود، اصلا دلش برای زمزمه‌های عاشقانه‌اش زیر گوشش تنگ نبود، اصلا دلش برای یه بار دیگه شنیدن اون صدای خش دار لک نزده بود، اصلا نمیخواست فقط یک بار دیگه اون لقب شیرین رو از زبونش بشنوه.

اه لعنت بهش اون مثل دیونه‌ها دلتنگ بود.
داشت له له میزد فقط برای یه بار دیگه دیدنش و داشتنش، حسرت تک تک بوسه‌هایی که به لب‌هاش نزده بود داشت میکشتش.

چرا بیشتر نگاهش نکرده بود؟ چرا بیشتر لمسش نکرده بود؟ چرا فقط یه کم بیشتر نبوسیده بودش؟ چرا بیشتر به صداش گوش نداده بود؟ چرا مثل احمق‌ها ازش خواسته بود تمومش کنن؟ چرا انقدر بزدل و ترسو بود؟
خب میفهمیدن خانوادش، تهش که چی، تهش طرد میشد دیگه، بیشتر از این نبود که؟
مگه نمی ارزید به داشتن عشقش، مگه نمی ارزید به اغوش گرم معشوقش؟

Him & I [YOONMIN,VKOOK]Where stories live. Discover now