A

5.8K 546 616
                                    

VOTE

..........................................................



دستشو به نرده های پله ها گرفت و با لبخند شیطنت آمیزی لبشو گاز گرفت

:یک ... دو ...سهههه

شروع کرد پله هارو به پایین دویدن، طوریکه با پای چپ و راستش کف کفش هاشو رو مرمر های پله ها میکوبید و صدای گوشخراشی رو تو خونه به نواختن در میاورد

:لویییییی!

لویی وسط راهپله ی طویل و باشکوه پدریش خشکش زد ، مثل گربه ای که از پشت گردن بالا گرفته شده خودشو جمع کرد که با شنیدن صدایی ناامیدی تموم اون نشاط و ازش گرفت ،
صدای بسته شدن در خونه چنان پیچیده شد که تمام طبقات احتمالا میتونستن اونو بشنون

:اوکی بازم مثل همیشه ...رفتن

لویی آهی کشید , بعد چند لحظه اروم اروم از پله ها پایین اومد و سمت آشپز خونه رفت

:صبح بخیر آقا

لویی لبخندی زد و بوسه ای برای خدمتکارش فرستاد

:اَنجی لطفا منو لویی صدا کن

:پدر و مادرتون ...

:انجی لطفا , من کسی هستم که اسمشو صدا میزنی نه پدرو مادرم ,هرروز اینارو بهت میگم و روز بعد بازم آقا صدام میزنی

دراماتیک آه کشید و به لباسش ,جاییکه قلبش بود چنگ زد و صورتشو مچاله کرد

:تو احساساتمو نادیده گرفتی ژولیت

انجی نگاهی به اطراف کرد و وقتی کسی رو ندید لبخندی زد

:باشه لویی , بیا برات صبحانه آماده کردم

لویی یه هو همه چیو فراموش کرد و با شوق و ذوق پشت میز صبحانه رو صندلی نشست

:یامی یامی , میشه شیره ی انجیر و بهم بدی?

انجی ظرف رو به لویی نزدیک کرد و رو صندلی رو به روش نشست

لویی شیره رو روی پنکیکش کشید

:اووو بلاخره نشستی رو صندلی , این منو خوشحال میکنه انجی ... چی دوست داری بخوری?

:من گشنه نیستم ا... لویی

:کامان انجی , تخم مرغ بخور ..اوم نه نه عسل بخور چون مقویه و میتونی طول روز راحت کار کنی

H E L P    M  E  .Donde viven las historias. Descúbrelo ahora