GG

990 280 213
                                    

لویی دستاشو به میله ی تخت گرفت از داخل کشوی کنارش یه آینه بیرون اورد و در پلاستیکیشو باز کرد

نگاهی به خودش انداخت , ناامید کننده تنها کلمه ای بود که لویی با دیدن صورت رنگ پریده , لبهای پوست پوست شده اش میتونست در توصیف خودش بگه

فکر کرد , فکر به اینکه از اونجا بپره و هم خودشو بکشه و هم اون روح و برای همیشه از بین ببره

نفس عمیقی کشید و یکهو خودشو سمت پنجره برد
روح فکر لویی رو خونده بود اما لویی خیلی سریع عمل کرد و خودشو به پنجره رسوند

روح باید انتخاب میکرد , زنده موندن یا تو بدن لویی که احتمالا بعد پایین افتادن از چهار طبقه چند ثانیه زنده نمیمونه ... مردن !

لویی خودشو محکم به شیشه ی پنجره کوبید طوریکه صدای شکستنش حتی اون روح ترسوند

شیشه ی شکسته جای خوبی نبود پس ...آینه جای امنی که اون روح خودشو اونجا ببره

لویی حس کرد ستونی که بدنشو نگه داشته رو از دست داده , ضعف شدید اما دستشو محکم به ستون پنجره گرفت ...سعی کرد سریع باشه

نیمی از بدنش که از پنجره بیرون بودو داخل کشید
تلوتلو خوران سمت استند رفت و در آینه رو محکم بست

چند نفس , خیره به دست خونی که روی جلد پلاستیکی آینه بود , تیره و تیره تر و بعد دیگه نتونست رو پاهاش وایسه

.................

هری با سرعتی که داشت از ماشین پیاده شد در ماشین و بدون اینکه ببنده رهاش کرد و داخل بیمارستان دوید

ترسیده بود ترسیده از فکری که نتیجه ی حرف هاش با ارچر بود
ترس اینکه اون روح برای پیدا کردن بدن جدید لویی رو از بیمارستان بیرون برده باشه

با رسیدن به اسانسور محکم رو دکمه میزد ... مضطرب و پر از دلهره هر ثانیه هزار ساعت میگذشت

وقتی وارد اسانسور شد مدام پاشو رو زمین میکوبید و به شماره ی طبقه ها نگاه میکرد

در باز شد و هری سمت اتاق لویی دوید , پرستار جلوی راهشو کنار زد و اصلا براش مهم نبود که چقدر بهش اعتراض میکنه

بدون در زدن درو محکم باز کرد و شوکه شد ... لباس لویی غرق به خون ..با بدنی پر لرزش و بی تعادل کنار تختش سر پا بود

وقتی لویی تکون خورد و خواست بیفته سریع سمتش دوید و تونست اونو بگیره

:لویی! ...پ..پرستارررر ...پرستاررررر

لویی رو محکمتر به خودش چسبوند و تازه متوجه شیشه های شکسته ی روی زمین شد

...............

H E L P    M  E  .Where stories live. Discover now