لویی دستاشو به میله ی تخت گرفت از داخل کشوی کنارش یه آینه بیرون اورد و در پلاستیکیشو باز کرد
نگاهی به خودش انداخت , ناامید کننده تنها کلمه ای بود که لویی با دیدن صورت رنگ پریده , لبهای پوست پوست شده اش میتونست در توصیف خودش بگه
فکر کرد , فکر به اینکه از اونجا بپره و هم خودشو بکشه و هم اون روح و برای همیشه از بین ببره
نفس عمیقی کشید و یکهو خودشو سمت پنجره برد
روح فکر لویی رو خونده بود اما لویی خیلی سریع عمل کرد و خودشو به پنجره رسوندروح باید انتخاب میکرد , زنده موندن یا تو بدن لویی که احتمالا بعد پایین افتادن از چهار طبقه چند ثانیه زنده نمیمونه ... مردن !
لویی خودشو محکم به شیشه ی پنجره کوبید طوریکه صدای شکستنش حتی اون روح ترسوند
شیشه ی شکسته جای خوبی نبود پس ...آینه جای امنی که اون روح خودشو اونجا ببره
لویی حس کرد ستونی که بدنشو نگه داشته رو از دست داده , ضعف شدید اما دستشو محکم به ستون پنجره گرفت ...سعی کرد سریع باشه
نیمی از بدنش که از پنجره بیرون بودو داخل کشید
تلوتلو خوران سمت استند رفت و در آینه رو محکم بستچند نفس , خیره به دست خونی که روی جلد پلاستیکی آینه بود , تیره و تیره تر و بعد دیگه نتونست رو پاهاش وایسه
.................
هری با سرعتی که داشت از ماشین پیاده شد در ماشین و بدون اینکه ببنده رهاش کرد و داخل بیمارستان دوید
ترسیده بود ترسیده از فکری که نتیجه ی حرف هاش با ارچر بود
ترس اینکه اون روح برای پیدا کردن بدن جدید لویی رو از بیمارستان بیرون برده باشهبا رسیدن به اسانسور محکم رو دکمه میزد ... مضطرب و پر از دلهره هر ثانیه هزار ساعت میگذشت
وقتی وارد اسانسور شد مدام پاشو رو زمین میکوبید و به شماره ی طبقه ها نگاه میکرد
در باز شد و هری سمت اتاق لویی دوید , پرستار جلوی راهشو کنار زد و اصلا براش مهم نبود که چقدر بهش اعتراض میکنه
بدون در زدن درو محکم باز کرد و شوکه شد ... لباس لویی غرق به خون ..با بدنی پر لرزش و بی تعادل کنار تختش سر پا بود
وقتی لویی تکون خورد و خواست بیفته سریع سمتش دوید و تونست اونو بگیره
:لویی! ...پ..پرستارررر ...پرستاررررر
لویی رو محکمتر به خودش چسبوند و تازه متوجه شیشه های شکسته ی روی زمین شد
...............
YOU ARE READING
H E L P M E .
Fanfiction❌COMLETE❌ ژانر : تخیلی .ارواح _ رومنس #1-larry #-Harrystyles #1-louis and ... :کمکم کن :چطوری? :من و از دست خودت نجات بده .