GG

1K 293 218
                                    

هری از فروشگاه دوتا شیرموز گرفت و سمت در ورودی بیمارستان راه افتاد
بعد سوار شدن از اسانسور داخل سالن سمت اتاق دکتر لویی حرکت کرد که پرستار لویی سمتش دوید و دستشو محکم گرفت

:عجله کنید عجله کنید

هری وسایل دستشو روی صندلی داخل سالن پرت کرد و جلو تر از پرستار سمت اتاق لویی دوید

از دست لویی خون میومد ... بیهوش روی تخت دراز کشیده بود و دکتر به همراه چند پرستار در حال استیبل کردن اوضاع اون بودن

:چی شده?

:لطفا ... برید دنبال مادرشون , باید عملشون کنیم و به امضای سرپرست نیاز داریم ... عجله کنین

:بهش...زنگ بزنین

:گوشی رو بر نمیدارن

هری دیگه سوالی نپرسید و از همون راهی که وارد بیمارستان شده بود , خارج شد

...............

پلکهاش برای روی هم بسته شدن التماس میکردن اما هر بار که اجازه ی بسته شدن پیدا میشد ...سریع از هم باز میشدن

از روی صندلی بلند شد و اول گردنش و بعد کمرشو حرکت داد تا از دردش کم بشه

پشت شیشه ایستاد و به لویی که مادرش با فاصله و لباس مخصوص بالای سرش بود نگاه کرد
آهی کشید و به خودکار خونی و دفترچه ای که تقریبا مچاله شده بود نگاه کرد

هری با بیاد اوردن حرف های پرستار پلکاشو روی هم گذاشت

"از ما خواست که براش یه دفترچه و یه خودکار ببریم , من فکر نمیکردم خودکارو تو دست خودش فرو کنه ... خیلی وحشتناک بود انگار یه لحظه دیوونه شد و خودش به خودش حمله کرد , اما بعد ...گریه کرد و کمک خواست , تو همون لحظه ضربان قلبش بالا رفت "

هری از شیشه فاصله گرفت و برگشت روی صندلی نشست
دفترچه رو برای بار چندم رو به روش گرفت و ورق زد
... اونجا یه برگه نبود , این و میشد از ته برگ جا مونده ازش فهمید ...اما چه بلایی سر اون برگه اومده ! روی اون چی نوشته شده بود ?

قضاوت کردن همیشه مورد قضاوته , گاهی ما افراد رو در یک پیست ۱۰۰ متری قرار میدیم و مجبورشون میکنیم با شلیک تپانچه شروع به دویدن کنن ... نفر اول رو بهترین و نفر آخر رو بدترین میدونیم و هیچ توجهی نمیکنیم که چه تفاوت هایی بین دونده ها وجود داره

شاید هری باهوش بود اما خستگی چند روز درست نخوابیدن , کارهای شرکت و استرس لحظه به لحظه ای که از حال بدون ثبات لویی بهش میرسید باعث شده بود به سختی اسم خودشو بتونه بنویسه

:اقای استایلز ?

هری سرشو بالا کرد و به پرستار خیره شد

H E L P    M  E  .Where stories live. Discover now