Oops! Ang larawang ito ay hindi sumusunod sa aming mga alituntunin sa nilalaman. Upang magpatuloy sa pag-publish, subukan itong alisin o mag-upload ng bago.
VOTE
........
لویی شک نداشت معجزه درست از دیروز قابل دیدن شده وقتی مادرش باهاش شام خورد و حالا که اونو از خواب بیدار کرده بود و حتی براش آب پرتقال ریخت
:لویی عزیزم , امتحانت چه ساعتیه ?
لویی با تعجب لیوانش و روی میز گذاشت و در حالیکه داشت از روی صندلی بلند میشد به مادرش نگاه کرد
:اووم اگه چند دقیقه ی دیگه راه بیفتم زمان خوبی میرسم
: خیلی خب , همه ی وسایلتو بردار خودم میرسونمت بعد که امتحانت تموم شد به استیو زنگ بزن
لویی لبخندی زد و سمت کیف چرم کوچیکی که وسایلشو توش گذاشته بود رفت و قبلش از مادرش تشکر کرد
چند دقیقه ی بعد در حالیکه مادرش داشت اونو سمت مدرسه میبرد همه چی بوی همون معجزه رو به مشام لویی میرسوند
:شاید امشب یکم دیر برگردم خونه
:اشکالی نداره , من خیلی خوشحال شدم از اینکه دیشب و امروز صبح و با هم بودیم
:تا حالا شده به این فکر کنی که پدرتو بیشتر دوست داری یا منو ?
:خبببب ... اگه قول بدی به بابا نگی , من گاهی بهش فکر کردم و شمارو انتخاب کردم
و بعد خندید و دستاشو جلوی دهنش گرفت که باعث شد مادرشم لبخند بزنه
:معمولا مادرها انتخاب اول بچه هان , با اینکه ممکنه یکی مثل من باشن که وقت زیادی برات نذاشته و بابتش متاسفم لویی
:اتفاقی افتاده مام ?
:نه لویی فقط دلم نمیخواد مثل چند سال پیش بازم درگیر درمای دیدن روح بشی , تو خیلی بابتش ضربه خوردی و حتی یک سال از مدرسه دور بودی
وقتی به ورودی مدرسه رسیدن مادرش سمتش چرخید و دستشو رو موهای لویی کشید
:میدونم سخته عزیزم شاید نتونم درکش کنم اما منم دوران مدرسه طرد میشدم و این قلبمو میشکست خیلی سخته که دوستی نداشته باشی اما تو قوی هستی پسرم , تو شجاع ترین مردی هستی که تو عمرم دیدم اگه من جای تو بودم تا الان میباختم