P

1.1K 333 200
                                    

کنار در ایستاد و به افرادی که در حال رفت و آمد بودن نگاه کرد ,توی اون جمعیت زیاد فرقی نمیکنه کی از کنارت رد میشه تو بهش توجه نمیکنی , فقط منتظر میمونی تا به خواستت برسی و خواسته ی لویی پذیرش توسط منشی هری بود
و جمعیت خنثی براش مهم نبود تا اینکه یکیشون بهش زل زد

لویی سرشو پایین انداخت و سعی کرد اونو نادیده بگیره اما میتونست حس کنه اون نگاه حتی برای پلک زدن هم از روش برداشته نشده

خواست بیخیال دیدن هری بشه که در اتاق باز شد و هری رو دید که با لبخند اونو به داخل دعوت کرد

:منشیم امروز نتونست بیاد ببخشید معطل شدی

لویی لبخندی زد و عقب و نگاه کرد و بازم اون مرد و دید که همونطور بهش زل زده

اروم زمزمه کرد

:اون مرد و میشناسین ?

هری اخمی کرد و جلوی دفترش و نگاه کرد اما کسی رو ندید

:کی?

و همین دل لویی رو خالی کرد و متوجه شد چه اتفاقی افتاده و سریع دنبال آینه ای گشت که اونو به اینجا کشونده

و وقتی انعکاس نور رو دید سریع سمت اینه دوید و و آینه ی پایه دار روی میز رو با دست به کمرش چسبوند  مثل قایم کردن چیزی که نمیخوای دیگران ببینن و از ترس اونو بیشتر و بیشتر بخودش فشار میداد

:لویی? ... حالت خوبه?

:عا...میشه یه چیزی  ...کتتو , کتتو در بیاری و بهم بدیش?

:کتمو !

هری با تعجبی که کاملا تو صورتش آشکار بود کتشو دراورد و به لویی داد که دستشو سمتش دراز کرده بود

بهش نگاه کرد که بدون چرخیدن سمت آینه کت و روش انداخت و اونو از روی میز منشی برداشت

هری بهش نگاه کرد و ترس و تو چشمای در حال دو دو زدن لویی دید

:لویی?

:ه..هری من بهت توضیح میدم اما اول باید از شر این خلاص بشم باشه ? نباید کتتو از روش برداری من باید ...

هری لویی رو سمت خودش کشید و دستاشو رو بازوهاش گذاشت

:هیشششش اروم باش پسر اروم باش , انگار جدای از فوبیای ارتفاع ترس از آینه هم داری? من آینه رو بدون اینکه یه ذره ازش بیرون بمونه از اتاق میبرم بیرون و میندازمش دور به منشیم هم میگم یه آینه ی جیبی با خودش بیاره و اینجا جاش نذاره

لویی سرشو به نشونه ی فهمیدن تکون داد و نفسشو بیرون داد , با همراهی هری روی صندلی نشست و دستاشو روی ران هاش گرفت و سرشو پایین انداخت و با شنیدن صدای بسته شدن در , به پیشونیش چین داد و عصبی از گندی که زده نمیدونست باید چیکار کنه

H E L P    M  E  .Donde viven las historias. Descúbrelo ahora