T

1.1K 325 228
                                    

ووت یادتون نره

◇◇◇◇◇◇◇◇

سوار ماشین شد , کمربند و بست بیرون و نگاه کرد

:خوش گذشت ?

لویی لبخندی زد و سرشو تکون داد

:مادرت خیلی دوست داشتنیه

:خب , مادر من عالیه ولی ... چون دفعه ی اولت بود انقدر خوب بودا

:منظورت چیه?

:خب , بذار باهات صمیمی شه بعد خودت میفهمی یه هو میخنده میزنه تو دلت , میاد سرت هوار میشه , هرجا بره دعوتت میکنه ..

لویی خندید و دستشو کناری در گذاشت

:این که بد نیست , اتفاقا باعث میشه ذوق کنم

:متاسفم ... دوست داشتی هری برسونتت مگه نه?

لویی به ارچر نگاه کرد

:ن ..نه

:دوستتو از دست نمیدی نترس , منم قبلا فکر میکردم بازم عاشق شده و داره میره تو سرازیری ولی اون دوره تموم شد همه چی با میرا تموم شد

:یعنی چی بازم عاشق شد ?

:یکی که مرد , یکیشونم عام ...میرا که بارشو بست و رفت

:چرا مرد ?

:سرطان داشت

:متاسفم

آرچر شونه هاشو بالا انداخت

:اونا رفتن و هری این وسط آسیب دید , گاهی حتی فکر میکنم سانی ... همونکه سرطان داشت هم فقط میخواست اخر عمرشو با یکی باشه , نمیتونم جلوی کارایی که میکنه رو بگیرم بهش حق میدم نخواد با کسی باشه

لویی سرشو تکون داد و چیزی نگفت تا اینکه جلوی خونه اشون ماشین متوقف شد

:ممنونم که منو رسوندی

:واو ... عجب عمارتی دارین

:ممنونم , میخوای بیای تو ?

:نصف شبه لویی الان همه خوابن بهتره خودتم یواشکی بری تو

:فقط مادرمه

:پس یه وقت بهتر میام , شببخیر لویی

:شببخیر آرچی , ممنونم ازت

آرچر دستشو بلند کرد و وقتی لویی وارد خونه شد از اونجا رفت

لویی وسط حیاط ایستاد و نفس عمیقی کشید
از حسی که داشت متنفر بود
از اینکه هری جولیا رو به خونه اش برمیگردوند , از اینکه بوسیدش , از اینکه تمام مدت باهاش میخندید و توی بغلش گرفته بودش

دستشو رو صورتش کشید و سمت خونه رفت تا از هوای سرد بیرون نجات پیدا کنه

...............

از اون شب چند ماه گذشت و لویی هر بار از دیدن هری بیشتر و بیشتر پشیمون میشد اما , حتی نمیتونست خودشو عقب بکشه

H E L P    M  E  .Where stories live. Discover now