-پسره ی احمق...چقدر باید یه چیز برات تکرار بشه هوم؟چقدر؟ چرا حتی به یکی از حرف های منم توجه نمیکنی؟؟تا کی باید به خاطر دیوونه بازیای تو جواب پس بدم ؟بالهای بزرگ و مشکی پدرش از عصبانیت میلرزیدیونگی صداش رو صاف کرد:پدر-یونگی....قرار بود مراقبش باشی....خدایا...دارم دیوونه میشم شما قرار بود مراقب اوضاع کوفتی باشید و پارک جیمین.... مسلما این وسط کم کاریت خیلی به چشم میخورهجیمین سرش رو با خجالت پایین انداخته بود و با انگشتهای در هم قفل شده ساکت مونده بود تهیونگ به حرف اومد:پدر لطفا نگران نباشید اون پسر به کسی حرفی نمیزنه-از کجا انقدر مطمئنی هوم؟از کدوم قبرستونی میدونی ؟؟-پدر...اون جاسوس نیست قسم میخورم.تو مدتی که اینجا بودم همه افراد این محله ها رو میشناسم-این بی احتیاطیتو جبران میکنه؟زیر پا گذاشتن قوانینو توجیه میکنه؟-نه ولی-یک بار تهیونگ....یک بار بهت اعتماد کردم و نتیجه اش رو ببین...یه آدم مارو دیدهیونگی این بار جدی تر قدمی به سمت پدرش برداشت:پدر.....اونطوری نیست که شما فکر میکنید...تهیونگ کای بدی نکرد.میخواست منو نجات بده.مجبور شد اون پسر رو تهدید کنه تا ساکت بمونه تهیونگ سرش رو بلند کرد و با حیرت به برادرش خیره شد.واقعا اون بت خودپسند داشت ازش دفاع میکرد ؟؟پدرش با دست سرش رو گرفت و نفسش رو با صدا بیرون داد :خدای من...باورم نمیشه......واقعا انتظارم از تو بالاتر بود یونگییونگی ساکت مونده بود پدرشون نگاه عصبی دیگه ای به اون جمع انداخت و به یونگی قدمی نزدیک شد:مسئولیت کامل این حماقت.....کاملا...دارم میگم کاملا یونگی...به دوش توئه.چطوری باید بهتون اعتماد کنم وقتی از پس کوچکترین توصیه ها هم برنمیاید؟ فکر میکردم عاقل تر از تهیونگ باشی ولی...فک یونگی منقبض شده بود-منتظر باشید و کار احمقانه ای نکنید تا بهتون بگم....کاری نکنید مجبور شم برتون گردونم رو به جیمین کرد:و از گروه اخراجنگاه زهر آلود دیگه ای به هر سه انداخت و با خشم از اتاق بیرون رفتسکوت سنگینی بینشون حکم فرما بودیونگی اولین نفری بود که به خودش اومد.جیمین هنوز با سری پایین ایستاده بود یونگی مچ دست پسر رو گرفت و دنبال خودش کشید .قبل از اینکه از اتاق بیرون بره تهیونگ به حرف اومد:ممنونم هیونگیونگی کنارش متوقف شد:اگر واقعیت نبود هیچوقت همچین چیزی نمیگفتم و بعد به همراه پسر کوچکتر از اتاق بیرون رفت و وارد اتاق خودشون شدتهیونگ نفس عمیقی کشید:به خیر گذشتاز اتاقش بیرون رفت.در اتاق یونگی و جیمین بسته شده بود و میتونست توی سکوت خونه صدای یونگی رو بشنوه که احتمالا به جیمین دلداری میدادپوزخندی زد و نگاهش رو از در بسته گرفتواقعا دیگه نمیتونست فضای خونه رو تحمل کنه پس تصمیم گرفت بیرون بره و چرخی بزنه.با مهارتی که از خودش سراغ داشت میدونست کسی نمیبینتش پس برادرش و معشوقش رو تنها گذاشت و بیرون رفت
///////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////
هوسوک با تعجب به هیبت دخترک نگاه میکرد-بفرمایید؟نوا لبخند مصنوعی ای زد.چشمهای درشتش همه جا میگشتن تا بلکه دلیلی برای کار احمقانش پیدا کنه -چیزی شده؟صدای مهربون و سنگین پسر روی احساساتش تاثیر مستقیم میگذاشتن احساس خوب حرف زدن با پسر و اینکه بالاخره هوسوک دیدتش ,ترس از گیر افتادن رو درونش از بین میبردبالاخره با عجیب شدن جو مجبو شد دهنش رو باز کنه-آ...نه من...فقط....اینکه شما...ام..اولین باره میاید اینجا؟؟ابروهای پسر بالاتر و بالاتر میرفت و متعجب تر میشد:اینجا؟توی دلش به خودش فحش میداد*نوا...گند زدی....این چه سوالیه اخه همین مونده بود پسر مورد علاقه اش به چشم یه ادم عجیبو غریب نگاهش کنه اما برخلاف انتظارش هوسوک لبخند بزرگی زد:نه...من معمولا میام اینجا.در حقیقت اگر بتونم تقریبا هر روز میام-اخه من اولین باره میبینمتونلبش رو گزیدخیلی دوست داشت با سنگ بزرگی توی سر خودش بکوبههوسوک سرش رو تکون داد :من هم اولین باره شما رو میبینم ...تازه اومدید اینجا؟اخه من از بچگیم اینجا بزرگ شدمبار دیگه نگاهی به سرتا پای دختر عجیب روبه روش انداخت توی این هوای سرد...چه لزومی داشت همچین لباسی بپوشه؟البته اگر میشد اسمش رو لباس گذاشتبدنش هنوز نمدار به نظر میرسیدو هر از چند گاهی از موهای بلندش قطره ابی روی بدنش میچکیدآب دهانش رو قورت داد و سعی کرد نگاهش رو به چشمهای براق دختر بدوزه تا کمتر مثل منحرف های دختر ندیده به نظر برسه-آ...نه در حقیقت چند ماهی میشه اومدیم اینجا-آهادوباره سکوت و این بار نگاه هایی که در هم گره خورده بودیک جفت چشم قهوه ای کشیده ,خیره به چشمهای مشکی و درشت و بی گناههوسوک بالاخره سکوت رو شکست و اشاره ای به دختر کرد:پس...به نظر میاد به شنا کردن علاقه داری.....توی هوای سرددختر نگاهی به دریا کرد و لبخند زد:آره....خیلی-چه عالی...ولی خب میدونی...سردت نیست؟؟؟ اخه انگار تازه از اب بیرون اومدی و الان توی پاییزیم و....میشه گفت تقریبا...لباست مناسب این هوا نیستدختر نگاهی به خودش انداختاگر کمی بیشتر انگشت هاش در هم گره شده میموندن مطمئنا ناخنی براش باقی نمیموند-اخه...من باید برگردم شنا کنم...اره...باید شنا کنمچشمهای هوسوک گرد شد:تو یه شناگری؟-میشه گفت.....اره-حرفه ای شنا میکنی؟دختر سرش رو تکون داد -او....پس...ممکنه توی تیم ملی شنا یا همچین چیزی باشی؟نوا با تعجب پرسید: تیم ملی؟؟؟او...من فقط دارم تمرین...اما قبل از اینکه جمله اش رو تموم کنه نگاهی به آسمون انداختحالتش کمی سراسیمه و دستپاچه شد-از دیدنت ..خوشحال شدم..من باید برم دیگه....خداحافظو بی اونکه به هوسوک هم اجازه وداع بده برگشت و وارد آب شد و با سرعت به سمت صخره ها شنا کردهوسوک سرجاش مونده بودسوالاتی که توی مغزش رژه میرفتن تموم نشدنی به نظر میرسیدنشنا کردن نزدیک صخره ها خطرناک نیست؟؟دختر دورتر و دورتر میشد و هوسوک رو توی بهت و خیره به جای خالیش تنها میگذاشتتازه یادش افتاد-حتی نتونستم خاحافظی کنم
YOU ARE READING
The Other One
Fanfictionدنیا جای عجیبیه بیشتر ما فکر میکنیم جهان اطرافمون رو به خوبی میشناسیم و چیزی نیست که از زیر نگاه های جستجوگر و کنحکاومون قسر در رفته باشه اما اینطوری نیست این کهکشان هنوز پره از ناشناخته ها.... ناشناخته هایی که بعضی هاشون خیلی خیلی به ما نزدیکن 💥 *...