قسمت 10

81 20 2
                                    

بچه ها نظراتی که بهم میدید خیلی کمکم میکنه توی انگیزه ام برای نوشتن و آپ کردن . لطفا باهام در میون بذارید که درباره فیک چه فکری میکنید 

ممنونم

#sumi 

//////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////

تهیونگ لباسش رو عوض کرد و خودش رو به شکم روی تشکش پرتاب کرد .

از اونجایی که فیزیکش خیلی مناسب تخت نبود و اصولا اوردن تخت بالای یه صخره ی 100 متری تراشیده شده خیلی عقلانی به نظر نمیرسید به همون یه تشک اکتفا کرده بود .

اتاقش به رنگ سنگهایی که دیوارش رو تشکیل میدادن خاکستری رنگ و در بعضی نقاط روشن تر بود .

حالا که از شر اون یقه اسکی راحت شده بود و بهتر میتونست نفس بکشه احساس بهتری داشت .عاشق احساس لمس پوست گرمش با رخت خواب خنکش بود . انگار کسی از مکالماتش با جئون خبردار نشده بود و این جراتش رو بیشتر میکرد . عضلات ورزیده اش رو کشید و بالهای خسته اش رو باز کرد و کنارش گذاشت .

موهاش رو از توی صورتش کنار زد و بالشتش رو بغل کرد.

به اینکه نامجون به زودی میومد فکر کرد . از اونجایی که اتاق بغلی رو پارک و یونگی اشغال کرده بودن پس نامجون میتونست اونجا بمونه .توی یه اتاق با تهیونگ!!

ذوق کرد .

چیزهای زیادی بود که میخواست برای نامجون تعریف کنه . کلی حرف داشت تا باهاش بزنه که به یونگی نمیتونست بگه . یونگی هیونگش به اندازه کافی براش وقت نداشت و پارک رو برای صحبت کردن ترجیح میداد . اینو از روی رنگ نگاهش هم میتونست به راحتی بفهمه .

تهیونگ گرچه خیلی پر سروصدا و شلوغ و گاهی سرکش , اما خیلی تنها بود و این تنهایی وقتی مشخص میشد که اینطور با ذوق منتظر ورود کسی به زندگیش بود .

به جئون فکر کرد . میدونست دو سه سال بیشتر تفاوت سنی ندارن اما اینکه ازش حساب میبرد خیلی لذت بخش بود .گاهی توی شهر دیده بودش با دوستاش . وقتی که هنوز تهیونگ رو نمیشناخت .از یه لحاظ هایی شبیه به هم بودن

انگار اون بچه هم زیاد خانوادش رو نمیدید . همون زن و مرد از خود راضی با ماشین شاسی بلند سفید!به امروز فکر کرد .

چطور مچش رو وقتی غرق افکارش بود گرفته بود .

اون لعنتی غش کرده بود.....وقتی به صورتش نگاه کرده بود مردمک چشم های مشکیش درشت شده بودن و ترسیده بود .

اخمی کرد

از جاش بلند شد و جلوی آینه ی قدی بی قابی که به گوشه ای تکیه داده بود ایستاد

دستی روی چونه و صورتش کشید . مطمئنا خوش قیافه تر از چیزی بود که بخواد کسیو بترسونه . بالهاش رو باز کرد و دوباره بست.برگشت و به کمرش , پایین کتفش , درست محل رویش بالهاش نگاه کرد . به نظرش نود درصد زیباییش رو مدیون این بال ها بود .

The Other OneWhere stories live. Discover now