قسمت 15 . پیشنهاد ویژه!

84 24 16
                                    

بچه ها اسم گذاشتن روی هر قسمت رو دوست دارید؟ عکسهایی که اخر قسمت ها میذارم چی ؟ میخوام بهتر جو داستان رو حس کنید.... احساستونو بهم بگید ^^ یکی دو تا از دوستان برام پوستر و عکس فرستاده بودن..عاشقتونم و ممنونم . #sumi

////////////////////////////////////////////////////////////

صبح روز بعد به جز تمرین دوساعته ی فوتبالشون و یه ملاقات با هوسوک و جین توی کافه ی معروف شهر , کار دیگه ای نداشت . با توجه به قرار ناخواسته ای که اون شب براش ترتیب داده بودن تعجبی نداشت که انقدر دلش شور میزد . چون به هر حال این یه ملاقات عادی با یک فرد عادی نبود . قرار بود یه محافظ با بالهای بزرگش از پنجره ی اتاقش بیاد!

مسلما این اتفاقی نیست که هر روز بخواد برای کسی تکرار بشه

جونگکوک کل روز رو تمرکز نداشت

حتی با اینکه روی فوتبال و بردن خیلی وسواس داشت این بار با بی توجهی تمام موقعیت ها رو در اختیار تیم مقابل قرار میداد .

حتی وقتی با هوسوک و جین از کافه بیرون اومد و به سمت خونه برگشت زیاد توی بحث شرکت نمیکرد . قرار بود تا چند روز دیگه هر کدومشون یه طرح اجرایی برای برپا کردن گالری و اتلیه اشون بدن و بعد جین با جمع بندی همه ی ایده هاشون به شهرداری بره

وقتی پاش رو داخل اتاقش گذاشت متوجه شد که هیچ کار مفیدی برای انجام دادن نداره .حوصله ی نقاشی کشیدن یا عکاسی و درس خوندن نداشت

حتی مثل هوسوک انقدر اشتیاق نداشت که به ساحل بره . البته هوسوک بیشتر به خاطر ملاقات با اون دختر عجیب غریب و نیمه برهنه نقاشیش رو طول میداد تا بتونه وقت بیشتری رو توی ساحال بگذرونه

اگر جونگکوک دلایل پیچیده ای برای نرفتن به ساحل و افکار درهم و برهمی نداشت و زندگیش هنوز روی روال عادی بود...به عبارتی زندگیش قبل از فهمیدن اینکه موجوداتی به نام محافظ توی دنیا وجود دارن, بدش نمیومد اون دخترو ببینه

اما فعلا فکر رفتن به ساحل هم حالش رو بد میکرد پس همونجا موند و تا وقتی که عقربه ها پشت سر هم بدون و شب فرا برسه به خوندن رمانهای تکراریش ادامه داد و یکی دوتا از دوستانش رو لایک کرد

هرچی هوا روبه تاریکی میرفت جوشش توی قلبش هم بیشتر میشد . هر لحظه منتظر اتفاقی بود

پنجره رو قفل نکرده بود اما بسته بودش و با اینکه نمیخواست بهش نگاه کنه اما مرتب زیر چشمی زیر نظرش داشت

شب از نیمه گذشته بود و این حس مور مور شدن توی تمام بدنش میپیچید . نیم ساعتی میشید که طول و عرض اتاقش رو طی میکرد و دستهاش رو در هم میپیچید

ممکن بود نیاد ؟

هوای بیرون واقعا سرد شده بود و جونگکوک هم از درون میلرزید . کمی درجه ی سیستم گرمایشی اتاقش رو بیشتر کرد و دست به سینه به قدم زدن ادامه داد

The Other OneWhere stories live. Discover now