قسمت 40

59 17 8
                                    


-قرار نیست هرچیزی که تو میگی رو انجام بدم فقط به خاطر اینکه فهمیدی من دوستت دارم جیمین .

با غرور به محافظ سفید بالی که با چشمهای مظلوم بهش خیره شده بود گفت ولی خودش هم خیلی از محکم بودن کلامش اطمینان نداشت .

یونگی بالی زد تا دوباره ابهتش رو برگردونه , از وقتی به هم اعتراف کرده بودن جیمین دیگه به طور کل ازش حساب نمیبرد! . تا حد امکان داشت سعی میکرد تا از ارتباط چشمی با بال سفیدش اجتناب کنه اما جیمین انگار بی خیال نمیشد :

_خواهش میکنم یونگ...لطفا

این لحن خواهشی قلب یونگی رو میلرزوند . بالاخره مقاومتش رو شکست و سرش رو بلند کرد تا به جیمین نگاه کنه . موهای آشفته اش روی پیشونیش ریخته بود و با تمام بی گناهی و معصومیتش بهش خیره شده بود . این پارک جیمین بود . کسی که در یک آن میتونست از یه پسر سافت و مهربون و رقیق القلب به یک شکارچی وحشی تبدیل بشه تا حدی که حتی یونگی هم از پسش برنیاد . یونگی میدونست که اون تنها کسیه که تونسته قلبش رو بدزده و از تمام سرمایی که همیشه حس میکرد نجاتش بده . شنیدن جمله ی دوستت دارم از جیمین میتونست تمام بدنش رو اتش بزنه و در عین حال بلرزوندش. یونگی میتونست با جیمین بحث کنه و سر هم داد بکشن و محافظ کوچکتری اصلا کوتاه نیاد و ساعاتی بعد در آغوشش طوری خودش رو جمع کنه و چشمهاش رو ببنده که یونگی رو به شک بندازه :

جیمینی من کجاست واقعا ؟

و لبخندی زد . از اول که جیمین ازش خواسته بود توی ماموریت بعدی همراهش بیاد میدونست که مجبور میشه کوتاه بیاد و اجازه بده ولی خب,باید سعیش رو میکرد تا هنوز هم با ابهت به نظر بیاد ,اما خب این جیمین بود نه هر کسی و شاید کوتاه اومدن در برابرش انقدرها هم بد نبود اون هم وقتی بعد از گرفتن جواب مثبت ازش همچین بوسه ای گیرش میومد!

موهای بال سفیدش رو به هم زد و در جواب خنده ی بلندش و کلمه ی :

ممنونم

بهش گفت:

فقط کافیه مراقبت باشم .

خاطرات مثل برق و باد میگذشتن و یونگی به ناکجا پرواز میکرد . با جسم بی جان کلاغی که به جیمین پیوند خورده بود بین دستهاش. اشکهای داغی که از چشمهاش میچکیدن رد سردی روی گونه هاش به جا میذاشتن.فریادهای دردناکش با رعد و برق در آمیخته بود شاید آسمان هم میدونست چقدر شکسته و داغون شده.این نمیتونست واقعیت داشته باشه.

جیمین نمیتونست مرده باشه . یونگی این بار نتونسته بود ازش مراقبت کنه,مثل همه ی قولهایی که بهش داده بود. قول اینکه همیشه همراهش خواهند موند .

این درد نمیتونست واقعی باشه .هیچی رو حس نمیکرد و فقط به سمت ابرهای تیره ای میرفت که به زودی قراربود ببارن ,محکم تر بال زد . تا با چشمهای خودش بدن بی جون جیمین رو نمیدید باور نمیکرد که دیگه نفس نمیکشه:

The Other OneWhere stories live. Discover now