قسمت 37

95 15 2
                                    

سرمای هوا صورتش رو میسوزوند و مثل شلاق به گونه هاش برخورد میکرد اما براش مهم نبود
داشت از معجزه ای که توی زندگیش اتفاق افتاده بود لذت میبرد
معجره ی در آغوش تهیونگ بودن و از این فاصله به شهر مرموز نگاه کردن
محکم به بازوهای تهیونگ چنگ زده بود تا نیفته ولی میدونست که حتی اگر این کار رو نکنه هم تهیونگ نمیذاره بیفته
هرگز
شهر سوت و کورتر از همیشه به نظر میرسید و دریا مرموز و مخوف  شده بود
دیدن درخت کریسمس کوچکشون و اتشی که رو به خاموشی میرفت توی ساحل توام با حس دلتنگی عجیبی براش بود
قلبش درد میکرد و حتی نمیدونست چرا
تهیونگ بهش گفت که برادرش برای وداع با معشوقش تا جایی همراهیش میکنه و بعد از اون شب خونه برنمیگرده . انگار که برادر بزرگترش نمیتونست هیچ مکانی رو بدون وجود اون محافظ سفید بال تحمل کنه
و جونگکوک از همین حالا بهش حق میداد
اون محافظ به جز بال هاش از هر زاویه ای مثل فرشته ها به نظرر میومد
براش عجیب بود که برادر تهیونگ با بالهای خاکستری و ابروهای همیشه در هم و ظاهر خوفناک و پر جذبه اش چطور تونشته دل همچون شخصی رو به دست بیاره ؟
بار دیگه به ساحل خالی نگاه کرد
حسی داشت مثل اینکه بعد از ساعت تعطیلی مدرسه مجبور بشه بمونه

تهیونگ انقدر به بالارفتن ادامه داد که جونگکوک فکر میکرد از شدت سرما به زودی دید چشمهاش رو از دست میده
هوا سردتر و سردتر میشد
-هیونگت کی برمیگرده و من چطوری باید برگردم خونه ؟
به نزدیکی صخره های عظیم که رسیدن با داد
رسید و تهیونگ با نیشخندی بال دیگه ای زد :
برنمیگرده و نمیری!!
جونگکوک با تعجب
رسید:
یعنی چی؟
تهیونگ چشم هاش رو چرخوند :
چقدر پر سرو صدا و پر سوال!!
و بعد بالاخره پاهای جونگکوک زمین رو لمس کردن
در ورودی دهانه ی صخره ای به شکل غار ایستادن اما جونگکوک دوباره
پرسید:
منظورتو نفهمیدم
تهیونگ بالهای مشکیش رو به هم کوبید :
دوست تو جین سایه ها رو جذب میکنه پس معلومه که نامجون هیونگ این ریسکو نمیکنه و برنمیگرده و از اونجایی که خسته شدم نمیتونم کمکت کنم از 1000 متر صخره برگردی به ساحل و بری خونتون
جونگوک میخواست باز حرف دیگه ای بزنه اما به محض اینکه متوجه شد کف پاهاش دارن زمین سخت رو حس میکنن ساکت شد . نگاهی به اطرافش بست و دهان نیمه بازش رو بست . نوک بینیش به خاطر سردی هوا سرخ شده بود و تهیونگ نمیتونست از دیدن چیزی به جز این لذت ببره . مخصوصا که با هربار تنفسش بخار بزرگی رو توی هوا پخش میکرد
جونگوک برگشت و یه دهانه ی بزرگ و تیره رو در پشت سرش دید . دهانه ی غاری بزرگ تو دل صخره های عظیم الجثه
تهیونگ انگشتهای یخ زده ی جونگوک و بین دست گرم و بزرگش گرفت و دنبال خودش به سمت درب ورودی کشید
جونگوک دیگه توجه چندانی به تهیونگ نداشت بیشتر محو این بود که کجا داره برده میشه
همه ی حواسش رو به در انتهای اون دریچه ی بزرگ و تاریک داده بود که رنگش فرقی با سنگ های خاکستری  که اطرافش رو احاطه کرده بودن نداشت
بالاخره با تعجب و صدایی آروم پرسید :
اینجا....
تهیونگ سوالش رو نپرسیده جواب داد :
خونه امونه . جایی که زندگی میکنم
و سرش رو برگردوند تا واکنش جونگوک رو ببینه
هردو با هم به سمت ورودی رفتن و جونگوک حس کرد دیگه صدای زوزه کشیدن های باد سرو رو نمیشنوه . اون دیواره های ضخیم درست مثل عایق عمل میکردن . با دیدن کلاغی که در نزدیکی میگشت و با چشمهای براقش بهش زل زده بود لرزید
از وقتی فهمیده بود که محافظین و کلاغ ها مثل دو عامل جدایی ناپذیر میمونن دربارشون بیشتر خونده بود
اون کلاغها...موجودات موذی و آب زیکاه باهوش تر از چیزی بودن که مردم فکر میکردن
همینطور درنده تر و وفادار تر
میتونستن همه چیز رو به خاطر بسپارن و حتی انتقام بگیرن
اما درست مثل انسانها تصمیم میگرفتن که از قدرتهاشون تا چه حد استفاده کنن
با احتیاط قدم هاش رو برداشت و پشت سر تهیونگ وارد خونه شد
بعد از برخورد موج دوست داشتنی گرما به صورت بی حسش و دیدن اولین تصویر از خونه تنها یک :
واااووو
بزرگ از دهانش بیرون اومد
فضای داخلی خونه درست مثل یه خونه ی درختی_سنگی عظیم بود
تمام دیوارها و سقف و زمین از جنس سنگ درست شده بود انگار یه مته ی حفاری غول اسا دل کوه رو تراشیده و به عمقش نفوذ کرده
یه شومینه ی بزرگ در انتهای سالن گرد قرار داشت که هنوز هم شعله های سرخ و آبی کم جون اتش درونش میسوخت و گرما رو داخل خونه پخش میکرد
آشپرخانه با سنگی از فضای سالن بزرگ جدا شده بود
کف سالن پذیرایی با فرشینه های با زیمنه ی سرخ آراسته شده بود و تمامی کاناپه ها و صندلی های تشگچه ای هیچ تکیه گاهی نداشتن
گرچه لوستر و مهتابی از روی دیوارها به چشم نمیخورد اما آباژورها و چراغهایی که با یک سیم از سقف آویزون بودن توی تاریکی شب نور کافی ای به خونه میدادن
هیچ مجسمه و تابلو و وسیله ی تزئینی اضافه ای وجود نداشت ولی در کل فضای دوست داشتنی و گرمی رو ساخته بودن
بوی آب شور دریا توی بینیش میپیچید گرچه با خوشبو کننده این بو به حداقل رسیده بود اما در کل چیزی نبود که جونگوک رو آزار بده
صدای امواج بی قرار دریا از چندین کیلومتری توی سکوت شنیده میشد و اون هنوز داشت خونه رو برانداز میکرد و تهیونگ در بی صدایی پشت سرش قدم برمیداشت
بالاخره وقتی حس کرد که به اندازه کافی دیده دست تهیونگ رو پشت کمرش حس کرد :
از اینور
تهیونگ به سمت راهرویی که جونگوک بهش توجهی نکرده بود راهنماییش کرد
از راهروی کنار آشپرخونه گذشتن و به چند در رسیدن که هیچ کدوم شبیه دیگری نبود
تهیونگ انگار که منظور نگاه جونگوک رو گرفته باشه توضیح داد :
از اونجایی که اینجا یه مخفیگاهه خیلی روش وسواس به خرج ندادیم همین که قسمتهای مختلف از هم جدا بشه کافی بود
جونگوک سرش رو به نشونه ی فهمیدن تکون داد . وقتی تهیونگ در رو هل داد و بازش کرد وارد اتاقش شد
اتاق تهیونگ به کل با بخش های دیگه ی خونه فرق داشت
خونه گرچه خلوت ولی مرتب بود و اینجا...با وجود تلویزیون و کنسول بازی روی زمین . یه تشک باز هم روی زمین و ریخت و پاش های دیوونه کنندش به کل هیچ هارمونی ای با فضای بیرون نداشت
با دیدن کمد بزرگ لباس و آینه ی قدیش خنده اش گرفت . تهیونگ ی خودشیفته ی لعنتی بود!
محو اتاق و بوی عطری بود که همیشه از تهیونگ و لباسهاش به مشامش میرسید

The Other OneWhere stories live. Discover now