پا برهنه ضربه ای به توپ کهنه و کمباد زد و به پسر کوچیک تر پاس داد پسرک با ذوق توپ رو سمت دوتا تخته سنگ که حکم دروازه رو داشت شوت کرد و توپ گل شد سرخوش دوید :گل گل
و دست های کوچیکش رو به دست جیمین کوبید
جیمین با خنده موهاش رو بهم ریخت:کارت عالی بود جیهو برای امروز دیگه بازی بسه شنیدم دوستای جدید واسمون آوردن میرم که بهشون خوشامد بگم
جیهو به طرز بانمکی اخم کرد:اونا دوست نیستن من دیدم که یکیشون هیونگ رو هول داد و سرش داد زد و گفت از این بعد من فرمانده اینجام
جیمین با تعجب بهش نگاه کرد:اوه واقعا پس میرم تا بهش بگم صومعه به فرمانده احتیاج نداره نگران نباشدستی رو سر جیهو کشید و سمت محوطه پشتی رفت هوای خیلی خوبی بود و جیمین ترجیح داد پابرهنه رو چمن های خیس راه یره لباساش خاکی بود و موهاش نامرتب ولی اهمیتی نداشت اونجا همه همینطور بودن بچه های فقیر ،یاغی ،جنگ زده تو این صومعه ی دورافتاده حتی نمیدونست کسی از وجودشون خبر داره یا نه اونا اینجا آموزش میدیدن درس های الهی یاد میگرفتن و دعا می خوندن
راهبه ی مادر گفته بود اگر پاکی روح کودکانشون رو حفظ کنن و به خوبی کتاب مقدس رو یاد بگیرن بالاخره میتونن از اینجا برن میتونن برن کلیساهای پایتخت شاید حتی بتونن پدر روحانی شن یا وارد قصر شن و شاهزاده هارو غسل تعمید بدن
البته اون دیگه رتبش زیادی بالا بود وارد قصر شدن یک رویاست هرچند جیمین خیلی زیاد این رویا رو میدیدنگاهش سمت جمعیت کوچیک رفت که دور دوتا پسر که باهم درحال کشتی گرفتن بودن جمع شده بودن یکیشون رو میشناخت کیم نامجون خب تعجبی نداشت هیونگه کله شقش بود و همیشه با تازه واردها زور آزمایی میکرد همیشه هم میبرد تو جنگ تن به تن کارش عالی بود از همون هشت سال پیش که به اینجا اومدن نامجون با اینکه اونموقع فقط هیفده سالش بود ولی مثل یه جنگجوی واقعی میجنگید چه برسه به الان که بیست و پنج سالشه اون تو جنگیدن عالی بود و جیمین خیلی چیزا ازش یادگرفته بود ولی چون خودش هیکل خیلی درشتی نداشت ترجیح میداد تن به تن با کسی زورآزمایی نکنهپسر تازه وارد هیکل درشتی داشت و حتی قدش از نامجون هم بلند تر بود با این حال وقتی دید حریف نامجون نمیشه خنجر رنگ و رو رفته ای بیرون کشید و خواست سمت نامجون بره
که جیمین داد زد:لطفا تمومش کن
پسر که انگار بدش نمیومد از این بیشتر درگیر نشه پوزخند زد:از اولم من شروع نکردم
نامجون:هه آره من بودم که واسه همه شاخ و شونه میکشیدم
پسر:من فقط گفتم اینجا خوش ندارم کار کنم و حرف بشنوم تو خودت رو انداختی وسط
جیمین :اینجا همه مجبورن کار کنن فکر کردی تو این جای دورافتاده چجوری زندگی میکنیم ؟شکار کشاورزی لباس همه با خودمونه شاید هرسه ماه از پایتخت واسمون کمک برسه پس توهم باید کار کنی
پسر پوزخند زد:پس نظرت چیه تو بجای من کار کنی هوم؟ منم روت نظارت میکنم
نامجون عصبی سمتش رفت که جیمین بازوش رو گرفت:باشه مثل اینکه باید یکیمون کوتاه بیاد هوم ؟پس به روشی که با تازه وارد هایی مثل تو انجام میدیم عمل میکنیم باهام مبارزه کن اگه ازم ببری
همه ی ما کوتاه میایم و تو هرجور که دوست داری اینجا روزت رو میگذرونی اگر باختی مثل بقیه وظایفت رو انجام میدی
پسر کمی فکر کرد و سرش رو به علامت مثبت تکون داد چند دقیقه بعد نامجون دوتا چوب بلند و نسبتا باریک مثل ترکه رو به جیمین داد جیمین یکیش رو سمت پسر پرت کرد که تو هوا گرفت و پوزخند زد:
شمشیربازی دوست داری خوبه من توش خیلی فرزم
جیمین جدی نگاش کرد:بیا سریع تمومش کنیم
پسر :باشه
و حمله کرد اول با اعتماد بنفس زیادی ضربه میزد اما خیلی زود فهمید پسری که رو به روشه خیلی ماهر تر از چیزیه که نشون میده اگر یه شمشیر واقعی دستش بود الان بجای ضربات ترکه زخماش رو بدنش مونده بود جیمین شاید تو جنگ تن به تن خوب نبود ولی به لطف شوالیه سیاهش خیلی خوب میتونست حتی با یک تیکه چوب از پس خودش بربیاد جوری دفاع میکرد و بامهارت چوب رو به حرکت درمیاورد و جوری به بدن حریفش ضربه میزد که پسر با ضربه آخر به پشت زانوش تاب نیاورد و زمین خورد در حالی که خیس عرق شده بود
به جیمین که با آرامش و بدون خستگی بهش زل زده بود نگاه کرد تازه داشت میفهمید این پسر فرق داره درسته که مثلهمه ی این بچه ها رها شده لباس های کهنه و خاکی تنش بود و پابرهنه روی زمین گلی راه میرفت ولی بازم زیبایی چهرش و نوع نگاهش حرکاتش و حتی لحن حرف زدنش با امثال اونا فرق داشت بیشتر شبیه اصیل زاده هایی بود که قبلا براشون کار میکرد
با صدای دست زدن کسی که از پشت نزدیک میشد با درد برگشت و بادیدنش آروم زمزمه کرد:یه اصیل زاده ی بدبخت دیگه...
پسر نسبت به بقیه پوست تیره ای داشت اما قدبلند و
خوش چهره بود مثل جیمین زیبا بود ولی تفاوتشون این بود که برعکس آرامشه جیمین این پسر نگاه سرکشی داشت با صدای بم و جذابش داد زد:
مبارزه تموم شد دوستان ...
و رو به روی پسر ایستاد: امیدوارم درست رو یاد گرفته باشی اینجا بی قانون نیست اینجا یک شاهزاده داره
سمت جیمین رفت و دستشو رو شونش گذاشت :
و منم شوالیه ی سیاهشم چون تازه وارد بودی باهات مهربون بودیم دفعه بعد خودم به حسابت میرسم حالا برین سرکارتون ...سریع ...
کم کم جمعیت پخش شد نامجونم سمت پسر که
نمی تونست بلندشه رفت و کمکش کرد تا لنگان لنگان از اونجا دور شه جیمین به تهیونگ نگاه کرد و چشماش رو چرخوند: باز این حرف هارو زدی
صداش رو بم کرد و ادای تهیونگ رو درآورد:اینجا یه شاهزاده داریم و منم شوالیه ی سیاهشم
تهیونگ خندید نزدیک جیمین شد و خاک لباس هاش رو تکوند کفش های خودش رو درآورد و جلوی پای جیمین گذاشت: بپوش ممکنه پاهات زخمی شه سرورم
جیمین آروم به بازوش زد: باز شروع نکن کدوم شاهزاده ای از هشت سالگی اینجا پابرهنه بزرگ میشه
أنت تقرأ
True king
Fanfictionپسر نسبت به بقیه پوست تیره ای داشت اما قدبلند و خوش چهره بود مثل جیمین زیبا بود ولی تفاوتشون این بود که برعکس آرامش جیمین این پسر نگاه سرکشی داشت با صدای بم و جذابش داد زد: مبارزه تموم شد دوستان ... و رو به روی پسر ایستاد: امیدوارم دَرست رو یاد گر...