جین با فکر مشغول راه روها رو طی میکرد جیمین توی زندان نبود و فرار کرده بود شاید اگه به نگهبان ها
دستور میداد پیدا کردنش خیلی طول نمیکشید
اما نمیدونست چرا ساکت مونده بود شاید چون اگر کمی وقت برای فرار و زنده موندنش میخرید کمی از عذاب وجدانی که برای خیانت بهش داشت کم میشدهنوزم نگاه غمگین و ناباور جیمین لحظه ای که سرباز ها میبردنش تو ذهنش بود
با صدای قدم های محکمی که تو راه رو پیچید سرش رو بالا گرفت که نامجون رو درحال نزدیک شدن دید موهای نامرتبش رو از پیشونیش کنار زده بود و چهرش خسته و رنجیده به نظر میومد اما هنوزم باجذبه و محکم قدم برمیداشتبا صدای بم و خستش به چندتا سربازی که تو راه رو بودن دستور داد: اینجارو خلوت کنین سریع ...
سربازها با تعظیم کوتاه تنهاشون گذاشتن حالا فقط نامجون و جین توی راه رو مقابل هم ایستاده بودن
جین لبخند بی حالی زد:
راستش فکر میکردم جیمین رو به خاندان ترجیح میدی و به عنوان اسیر برمیگردینامجون درحالی که اخم جذابی رو صورتش بود بهش خیره شد جوری که جین بالا رفتن ضربان قلبش رو زیر
نگاه جدیش حس کردبالاخره نامجون سمتش قدم برداشت نزدیکش که رسید بدون مکث محکم موهای جین رو بین
دستاش گرفت و کشید و به دیوار کوبیدشجین که شوکه شده بود از درد ناله ای کرد ولی بعد از چند ثانیع با خنده زمزمه کرد:
منم از دیدنت خوشحالم نامجوننامجون عصبی صداش رو بالا برد:
لعنت بهت جین تو میدونستی مگه نه؟ از قبل اینکه منو تهیونگ بریم تو اون جهنم میدونستی و نگفتی_مگه گفتنش فایده ایم داشت فکر کردی تو و تهیونگ به تنهایی میتونستین مقابل خاندان بایستین فقط
خودتون رو به کشتن میدادیننامجون صورتش رو بهش نزدیک کرد:
فکر کردی قراره هوسوک بمیره و خاندانمون تورو به سلطنت برسونه تا دنیارو نجات بدی پسر ارشد؟جین تو سینش کوبید و هولش داد:
بس کن دیگه جوری حرف نزن که انگار خودمون برای زندگیمون تصمیم میگیریم خاندان داره برای قدرت تلاش میکنه و ماهم پیروشیم به هرحال هیشکی از اون شاه لعنتی دل خوشی نداشت و اصلا از خیانت بهش پشیمون نیستمنامجون نزدیکش شد و تو چشم هاش زل زد:
پس جیمین چی؟ همه ی زندگیش برای ولیعهد بودن تباه شد اما حالا هیچوقت به تخت نمیشینه اگه بمیره چطور خودت رو میبخشی...جین حرفش رو قطع کرد: اون فرار کرده نمیدونم چطور اما زندان نیست من هنوز خبرش رو ندادم پس بهتره امیدوار باشی تا قبل از اینکه خبر بپیچه زنده از قصر بیرون بره ....
نامجون که میدونست فرار جیمین یعنی تهیونگ قطعا خودش رو به موقع بهش رسونده نفس راحتی کشید و چندثانیه تو سکوت سپری شد
جین دستش رو سمت خراش گردن نامجون برد و روش کشید: تهیونگ...اون فراریش داده مگه نه ؟
نامجون جواب داد:
اون باتمام قلبش به جیمین وفا داره
أنت تقرأ
True king
Fanfictionپسر نسبت به بقیه پوست تیره ای داشت اما قدبلند و خوش چهره بود مثل جیمین زیبا بود ولی تفاوتشون این بود که برعکس آرامش جیمین این پسر نگاه سرکشی داشت با صدای بم و جذابش داد زد: مبارزه تموم شد دوستان ... و رو به روی پسر ایستاد: امیدوارم دَرست رو یاد گر...