24

520 106 16
                                    

هشدار: این قسمت اسمات داره با مسئولیت خودتون بخونین
____________________________
نمیدونست چه مدت بدون حرف تو آغوشش بود با هربار دیدنش تمام خاطرات بچگیشون بهش یادآوری میشد میدونست واسه هیونگه جِدی و مهربونش هم همینطوره چقدر دلش واسش تنگ شده بود چقدر دلش واسه این حس تنگ شده بود
حس بودن کنار خانواده کنار برادرش چقدر تو تنهایی واسش گریه کرده بود برای اینکه مثل یونگی قوی نبود هرچند حالا هیونگ قوی و شجاعش بنظر خیلی ضعیف و شکسته میومد

دوباره بغض کرد و عطر تنش رو بیشتر نفس کشید واسه چندمین بار زمزمه کرد:
خداروشکر که زنده ای هیونگ.

یونگی همونطور که سرش رو روی موهای جیهوپ گذاشته بود لبخند زد: خداروشکر که زنده ای هوسوک

جیهوپ بالاخره از آغوشش بیرون اومد همونطور که رو تخت نشسته بودن موهای سفید یونگی رو نوازش
کرد: هوسوک...لاستش خیلی وقته این اسم رو کنار گذاشتم

یونگی :مثل من حتی نمیتونستم یونگی رو بخاطر بیارم

جیهوپ چندثانیه نگاش کرد و با تردید پرسید:
بنظر حالت بهتره جونگ کوک میگفت که خیلی بیمار بودی

یونگی سرش رو تکون داد :
من بهتر شدم قبلا انگار هیچی نمیفهمیدم مثل یه بچه که مجبور نیست چیزی رو بفهمه یا تحمل کنه روح و ذهنم بیمار و ضعیف بود اگر جونگ کوک نبود دووم نمیاوردم ...

با تعریف کردنش کم کم دوباره احساس بی قراری کرد دستش رو روی چشم هاش کشید و بی مقدمه زمزمه کرد: من باید برم پیشه کوکی...

بدون حرف بلند شد که جیهوپ دستش رو گرفت:
هیونگ نرو میخوام باهات حرف بزنم میدونی که من انتقام پدر رو گرفتم ولی به تخت نشستن برام راحت نیست من به کمکت نیاز دارم

یونگی آب دهنش رو قورت داد و با اضطراب نگاهش کرد: من...من نمیدونم...می خوام برم پیشه کوکی

جیهوپ که حس میکرد یونگی حالتش تغییر کرده دستش رو روی گونش گذاشت:
جونگ کوک الان تو قصر نیست اصلا بیا راجب گذشته و مشکلات حرف نزنیم ...نرو بیا بشین پیشم

یونگی چشماش رو محکم روهم فشرد و سعی کرد آروم باشه سعی کرد دوباره خودش رو گم نکنه اما براش سخت بود موهاش رو آروم چنگ زد و با بغض زمزمه کرد: من خیلی ضعیفم ... خیلی...همه ی این مدت من هیچکار نکردم فقط پنهان شدم

قطره اشکش سر خورد
جیهوپ صورتش رو تو دستاش گرفت: هیونگ نباید خودت رو سرزنش کنی من میدونم زمان آشوب کنار مادر و پدر جنگیدی میدونم دیدی که چطور...

لبش رو گزید و یونگی رو بغل کرد:منم جات بودم دووم نمیاوردم خودت رو سرزنش نکن

یونگی تو بغلش آروم گرفت و بعد پرسید: من اون یونگی سابق نیستم دیگه چیزی از سلطنت و اتفاق ها نمیدونم به جای من باید از جونگ کوک کمک بگیری

True kingحيث تعيش القصص. اكتشف الآن