8

573 118 3
                                    

جونگ کوک از زیر دست آشپز در رفت و از آشپزخونه فرار کرد در حالی که یه تیکه بزرگ پای سیب رو
تو دهنش گرفته بود نه اینکه بهش پای سیب ندن نه, اون تو خورد و خوراک چیزی کم نداشت فقط تنها چیزی که کم داشت توجه بود

درواقع اون توی قصر اصلا دیده نمیشد هیشکی بهش اهمیت نمیداد اون پسر نامشروع شاه بود از زنی که صاحب هیچ خاندان و قدرتی نبود از زنی که مایه ی شرمساری بود

با اینکه هشت سالش بود ولی حالا این رو خوب میدونست به لطف بچه های اصیل زاده ای که برای مسخره کردن و خالی کردن عقده هاشون زیاد نزدیکش میومدن و حرفایی مثل بابات شاهه ولی تو هیچی
نیستی یا من بابام شاه نیست ولی از تو خوشبخت ترم جزو جمله های مورد علاقشون بود

تیکه ی بزرگی از کیک گاز زد و سمت دیوار پشتی قصر رفت نگاهی به اطراف انداخت و سریع قفل زنگ
زده ی در میله ای زیرزمین رو برداشت و واردش شد

اون زیرزمین جزو تونل های مخفی بود و به سالن
نگهبانیه زندان راه داشت و خب جونگ کوک یکماه بود که یه دوست جدید اونجا پیدا کرده بود
دوسال پیش بعد به واقعیت تبدیل شدن کابوسش یعنی اون شورش و بعد رفتن ناگهانیه جیمین ،یونگی و هوسوک همه چی واسش خیلی فرق کرد

کاملا تنها شد انگار فقط خودش بود و قصر، بعد شورش کابوس جدیدی میدید توی خوابش خودش با جیمین زیر پله ها پنهان میشدن تا اینکه بالاخره جین پیداشون میکرد اما جین برخلاف واقعیت هردوشون رو نمیبرد فقط جیمین رو میبرد و جیمین دست جونگ کوک رو نمیگرفت و اون رو تو تاریکی رها میکرد ...

اون وحشت زده و به تنهایی تو تونل های تاریک میدوید تا اینکه بالاخره انتهای تونل یونگی رو میدید درحالی که روی زمین به خودش جمع شده بود و جونگ کوک حس میکرد داره می میره
و همون لحظه از خواب میپرید ....
جونگ کوک ته دلش فکر میکرد شاید این کابوس تکراریش هم مثل خواب های دیگش واقعیت پیدا کنه و یونگی هنوزم توی اون تونل ها باشه
نمیدونست چطور اما حس میکرد خواب هاش قدرت دارن پس شروع به گشتن درون تونل ها کرد
هرچند یونگی اونجا منتظرش نبود

اما بجاش از قسمت نگهبانی زندان سر درآورد و استاد شمشیر زنی یونگی رو پیدا کرد
اون هنوز وفادار به شاه قبلی بود ولی چون از خاندان قدرتمندی بود پدرش نکشته بودش عوضش همه مقام هاش رو گرفته بود و حالا فقط نگهبان زندان بود و جونگ کوک می خواست ازش شمشیر زنی یاد بگیره

شایدم می خواست درمورد یونگی و جیمین باهاش حرف بزنه اون برخوردش باهاش خیلی دوستانه بود و به حرفاش گوش میکرد و از یونگی براش میگفت و جونگ کوک خیلی از پیدا کردنش خوشحال بود

True kingحيث تعيش القصص. اكتشف الآن