22

540 104 24
                                    

جونگ کوک سرش رو روی بالشت کنار جیمین گذاشت و عروسک پارچه ایش روهم بینشون خوابوند و خمیازه کشید
جیمین بهش نگاه کرد نفس عمیقی کشید: یااا کوکی چرا باز اومدی تو تخت من

جونگ کوک خودش رو بیشتر نزدیک کرد و مظلوم تو چشماش زل زد:
تنهایی خوابم نمیبره هیونگ لطفا امشب پیشت
باشم من همش خواب های بد میبینم

جیمین دلش نیومد چیزی بگه موهاش رو نوازش کرد:
باشه نترس خواب بد که واقعی نیست حالا خواب
چی دیدی؟

جونگ کوک با چشم های درشتش با ترس نگاهش کرد:
جنگ هیونگ تو قصر جنگ شده بود من صدات میکنم ولی تو نمیای

جیمین بغلش کرد: هیش نگران نباش فقط خوابه هیونگ همیشه پیشته من الان دیگه بزرگ شدم هشت سالمه اگه جنگ شه نمیذارم هیشکی اذیتت کنه

_من از جنگ متنفرم هیونگ از اینکه تو از پیشم بری متنفرم من قبل اینکه بیام پیش تو خیلی تنها بودم
الانم هیشکی غیر از تو دوستم نداره

جیمین اخم کرد:کی گفته؟ ببین هوسوک هیونگ دوستت داره یونگی هیونگم با اینکه بداخلاقه ولی مطمئنم دوستت داره منم هیچوقت از پیشت نمیرم دیگه اینجوری نگو

جونگ کوک سرش رو با مظلومی تکون داد و با یادآوری چیزی لبای کوچیکش رو با زبونش خیس کرد:
هیونگ یادته گفتم من یونگی هیونگ رو دوست ندارم چون باهام بداخلاقه

جیمین دستش رو تو موهاش کشید:
آره بازم باهات بداخلاقی کرده؟

جونگ کوک عروسک پارچه ایش رو بیشتر به خودش فشرد و با ذوق بچگونش به جیمین نگا کرد:
نه دیروز بهم این عروسک رو داد بازم بداخلاق بود ولی گفت اگه با شمشیر چوبی تمرین کنم میگه یکی بزرگترش رو برام درست کنن
و با خنده ی خرگوشیش ذوق کرد

جیمین نزدیکش شد و بوسه ای رو بینیش زد :
دیدی گفتم بقیه هم دوستت دارن

جونگ کوک سمتش رفت و یه بوسه رو گونه جیمین گذاشت: ولی من تورو از همه بیشتر دوست دارم هیونگ شب بخیر

و با خجالت چشماش رو محکم روهم فشرد

جیمین لبخند زد:شب بخیر کوکی ...

چشماش رو بست تا بخوابه ولی صدای جونگ کوک نمیذاشت داشت کنار گوشش زمزمه میکرد:
هیونگ متاسفم ... لطفا دووم بیار ...لطفا منو ببخش ... بیدار شو هیونگ

همه چی تو سیاهی فرو رفت ولی بعد با دیدن یونگی سرش داد زد:اگر بازم اذیتش کنی نمی بخشمت

یونگی کلافه نفس کشید: من اذیتش نکردم جیمین

جیمین دست به سینه نگاش کرد: کوکی گفت بهش گفتی ترسوی بی عرزه انقدر گریش ننداز

یونگی دستش رو تو موهای لخت و مشکیش کشید و رو تختش نشست : ببین من دیروز واسه تولد شیش سالگیش بهش یه شمشیر چوبی هدیه دادم اما کوکی انداختش رو زمین و گفت دوسش نداره منم عصبانی شدم و اون حرفارو بهش زدم بالاخره اون یه پسره
اگه انقدر ضعیف باشه هیچوقت مرد نمیشه

True kingحيث تعيش القصص. اكتشف الآن