جونگ کوک سرش رو روی بالشت کنار جیمین گذاشت و عروسک پارچه ایش روهم بینشون خوابوند و خمیازه کشید
جیمین بهش نگاه کرد نفس عمیقی کشید: یااا کوکی چرا باز اومدی تو تخت منجونگ کوک خودش رو بیشتر نزدیک کرد و مظلوم تو چشماش زل زد:
تنهایی خوابم نمیبره هیونگ لطفا امشب پیشت
باشم من همش خواب های بد میبینمجیمین دلش نیومد چیزی بگه موهاش رو نوازش کرد:
باشه نترس خواب بد که واقعی نیست حالا خواب
چی دیدی؟جونگ کوک با چشم های درشتش با ترس نگاهش کرد:
جنگ هیونگ تو قصر جنگ شده بود من صدات میکنم ولی تو نمیایجیمین بغلش کرد: هیش نگران نباش فقط خوابه هیونگ همیشه پیشته من الان دیگه بزرگ شدم هشت سالمه اگه جنگ شه نمیذارم هیشکی اذیتت کنه
_من از جنگ متنفرم هیونگ از اینکه تو از پیشم بری متنفرم من قبل اینکه بیام پیش تو خیلی تنها بودم
الانم هیشکی غیر از تو دوستم ندارهجیمین اخم کرد:کی گفته؟ ببین هوسوک هیونگ دوستت داره یونگی هیونگم با اینکه بداخلاقه ولی مطمئنم دوستت داره منم هیچوقت از پیشت نمیرم دیگه اینجوری نگو
جونگ کوک سرش رو با مظلومی تکون داد و با یادآوری چیزی لبای کوچیکش رو با زبونش خیس کرد:
هیونگ یادته گفتم من یونگی هیونگ رو دوست ندارم چون باهام بداخلاقهجیمین دستش رو تو موهاش کشید:
آره بازم باهات بداخلاقی کرده؟جونگ کوک عروسک پارچه ایش رو بیشتر به خودش فشرد و با ذوق بچگونش به جیمین نگا کرد:
نه دیروز بهم این عروسک رو داد بازم بداخلاق بود ولی گفت اگه با شمشیر چوبی تمرین کنم میگه یکی بزرگترش رو برام درست کنن
و با خنده ی خرگوشیش ذوق کردجیمین نزدیکش شد و بوسه ای رو بینیش زد :
دیدی گفتم بقیه هم دوستت دارنجونگ کوک سمتش رفت و یه بوسه رو گونه جیمین گذاشت: ولی من تورو از همه بیشتر دوست دارم هیونگ شب بخیر
و با خجالت چشماش رو محکم روهم فشرد
جیمین لبخند زد:شب بخیر کوکی ...
چشماش رو بست تا بخوابه ولی صدای جونگ کوک نمیذاشت داشت کنار گوشش زمزمه میکرد:
هیونگ متاسفم ... لطفا دووم بیار ...لطفا منو ببخش ... بیدار شو هیونگهمه چی تو سیاهی فرو رفت ولی بعد با دیدن یونگی سرش داد زد:اگر بازم اذیتش کنی نمی بخشمت
یونگی کلافه نفس کشید: من اذیتش نکردم جیمین
جیمین دست به سینه نگاش کرد: کوکی گفت بهش گفتی ترسوی بی عرزه انقدر گریش ننداز
یونگی دستش رو تو موهای لخت و مشکیش کشید و رو تختش نشست : ببین من دیروز واسه تولد شیش سالگیش بهش یه شمشیر چوبی هدیه دادم اما کوکی انداختش رو زمین و گفت دوسش نداره منم عصبانی شدم و اون حرفارو بهش زدم بالاخره اون یه پسره
اگه انقدر ضعیف باشه هیچوقت مرد نمیشه
أنت تقرأ
True king
Fanfictionپسر نسبت به بقیه پوست تیره ای داشت اما قدبلند و خوش چهره بود مثل جیمین زیبا بود ولی تفاوتشون این بود که برعکس آرامش جیمین این پسر نگاه سرکشی داشت با صدای بم و جذابش داد زد: مبارزه تموم شد دوستان ... و رو به روی پسر ایستاد: امیدوارم دَرست رو یاد گر...