جونگ کوک به جیهوپ نزدیک شد و دستش رو روی شونش گذاشت، مدتی از بردن جنازه ی شاه که جیهوپ بعد یک نبرد طولانی کشته بودش گذشته بود
اما جیهوپ هنوز با شمشیر آغشته به خونش بالای جای خالی جنازه ایستاده بودجونگ کوک شونش رو فشرد:
هنوز تموم نشده برای به تخت نشستن باید قوی باشیجیهوپ سمتش برگشت و تاجی که از سر شاه برداشته بود رو تو دستش فشرد:
خیلی منتظر این روز بودم که بتونم تو چشم هاش نگاه کنم و بگم شاه واقعی فقط پدر من بود تو فقط یه خائن بودی که هیشکی بعد مرگت برات اشک نمیریزه... بالاخره بهش گفتم نگاهش وقتی شمشیر رو کشیدم پر از ترس و حقارت بودجونگ کوک چشماش رو روهم فشرد:
الان هدف مهمتری داریمجیهوپ شمشیرش رو غلاف کرد:
میدونی که برای مرگ پدرت نمیتونی ازم کینه داشته باشی
جونگ کوک بی تفاوت شونه بالا انداخت:میدونی که اگر کشتیش با کمک من و دیبا بوده پس جایی برای کینه نیست
جیهوپ یه قدم نزدیکش شد:
کنار تو بودن بعد این همه سال برام عجیبه جونگ کوک بچگیت رو یادمه آروم و بی پناه بودی و تو این مدت تنها ارتباطمون باهم بخاطر دیبا بود زنی که منو نجات داد و بهم قدرت داد... مادرت....جونگ کوک پوزخند زد: برای منم همون دیباست
جیهوپ با تردید نگاهش کرد:
همیشه فکر میکردم نفرت زیادی برای کشتن پدرت و سلطنت دارم دیبا برام دعا میخوند و میگفت داره روحم رو قوی میکنه اما تهیونگ گفت من طلسم شدم اینکه این نفرت واقعی نیست و منو از بین میبرهجونگ کوک نفس کلافه ای کشید:
تو گفتی به کشتن پدرم فکر میکردی وقتی کشتیش برات چه حسی داشت؟ حالا که انتقامت رو گرفتی فکر میکنی کارت درست بود یا فقط روحت رو عذاب دادی؟جیهوپ پوزخند زد:اگر نمی کشتمش روحم عذاب میکشید گرفتن انتقام خون خانوادم هدفم بود از کشتنش احساس آرامش میکنم
جونگ کوک شونش رو بالا انداخت:
پس طلسمی درکار نیست تو دقیقا کاری رو انجام دادی که می خواستی انجام بدی ، دیبا تنها بهت کمک کرد تا به هدفت برسی اگر برای انجام دادنش تردید داشتی و عذاب میکشیدی اونوقت نفرین بود و خلاص شدن ازش یا نیاز به جادو داره یا عشقی که جلو نفرتت رو بگیرهجیهوپ لبش رو گزید از جونگ کوک فاصله گرفت و با تردید به تخت پادشاهی نگاه کرد اون شاه خائن رو کشته بود و انتقامش رو گرفته بود چیزی که همیشه آرزوش رو داشت
با خودش زمزمه کرد : شاه خائن رو کشتم...
با گفتنش احساس آرامش و قدرت کردمکث کرد و جمله ی بعدی رو زمزمه کرد:
وارثش رو میکشم
اما اینبار اضطراب وجودش رو گرفت آب دهنش رو قورت داد: سلطنت رو پس میگیرم من شاه میشم ..
سرش تیر کشید عصبی نگاهش رو از تخت گرفت خواست روش رو برگردونه اما چیزی درونش مانعش شد چندثانیه با خودش درگیر شد و درآخر ناخوداگاه تاجی که تو دستش بود رو بالا آورد و رو سرش گذاشت خودش هم نمیدونست چرا با اینکه آزارش
میداد سعی میکرد به اجبار تحملش کنه
أنت تقرأ
True king
Fanfictionپسر نسبت به بقیه پوست تیره ای داشت اما قدبلند و خوش چهره بود مثل جیمین زیبا بود ولی تفاوتشون این بود که برعکس آرامش جیمین این پسر نگاه سرکشی داشت با صدای بم و جذابش داد زد: مبارزه تموم شد دوستان ... و رو به روی پسر ایستاد: امیدوارم دَرست رو یاد گر...