تهیونگ پرده رو کشید نور خورشید مستقیم رو جیمین که خواب بود تابید جیمین کم کم چهرش توهم رفت و دستش رو جلو صورتش گرفت تهیونگ جلوش نشست و مانع تابیدن بیشتر نور شد
صورتش رو نزدیک برد:هی فکر کردی حالا که تو صومعه نیستی می تونی تا لنگ ظهر بخوابی تنبل
بی خاصیت ؟وقتشه از خواب بیدار شی سرورم
جیمین بدنش رو کشید و زمزمه کرد:از اینور میگی تنبل بی خاصیت از اونور میگی سرورمتهیونگ موهاش رو بهم ریخت:هی یادم میره تو قصریم میتونی بدی سرم رو بزنن وسطش یهو یادم میاد واسه همین
_کاش هنوزم تو صومعه بودیم و شب ها رو پشت بوم می خوابیدیم در ضمن من واسه چنین چیزه احمقانه ای هیچوقت نمیگم سرت رو بزنن
_از بس که بزرگواری قلبت مثل گنجیشکه
و با حالت بچگانه ای لپ های جیمین رو بین دستش گرفت:آیگو مگه داریم شاهزاده به این خوبیجیمین با خنده دستش رو کنار زد:ولم کن باز خل شدی
تهیونگ:بلند شو بیا باهام وداع کن عشقت داره میره جنگجیمین با تعجب نگاش کرد:عشقم؟جنگ؟
تهیونگ:آره اشراف زاده های شمالی شورش کردن میرم بشونمشون سر جاشون
جیمین اخم کرد:حق نداری بری
_دستور شاهه بعدم لازمه برم پیششون وگرنه اونا میان پیش ما
جیمین دستش رو گرفت:نه نمیذارم بری شورشه
می فهمی ممکنه بمیری
تهیونگ جدی جواب داد :هممون ممکنه بمیریم اگه ...
جیمین داد زد:گفتم نه...حق نداری هیچ جا بری کنار من می مونی فهمیدیتهیونگ سمت خودش کشیدش:آروم باش پسر یادت رفته من یه شوالیه سیاهم چیزی نمیشه شورش خیلی کوچیکه منم یه ارتش پشتمه نامجونم میاد
جیمین با شنیدنش چشماش اشکی شد و بغض کرد:
دیگه بدتر هردوتون می خواین برین می خواین من اینجا دیوونه شم ؟تهیونگ با دیدن چشمای اشکیش با حرص صورتش رو بین دستاش گرفت:نه می خوام قوی شی جیمین تا کی می خوای واسه هرچیزی بغض کنی
_من می ترسم می فهمی میترسم از دستتون بدم...
تهیونگ تو بغلش کشیدش:منم دارم میرم که تورو از دست ندم زندگی ما از این به بعد همینه ومن می خوام ببینم که از پسش بر میای و مثل یه شاه واقعی به تخت می شینی باشه؟جیمین ولی بازم اشکاش سرخورد و بیشتر تو بغل تهیونگ فرو رفت اگر این آغوش رو از دست میداد دیگه هیچی براش مهم نبود...
_______________نامجون لیست جنگجوها و سربازهایی که باهاشون برای سرکوب شورش میومدن رو چک کرد قلم رو داخل جوهر کرد و امضاش کرد و مهرش رو روی برگه زد به جین که کنارش بود نگاهی انداخت:
بنظرت یکم کج نشد؟جین خندید: یکم ؟؟ میشه گفت برعکس زدیش البته اگه درست انجامش میدادی تعجب میکردم
نامجون به صندلیش تکیه داد:هی من از هیجده سالگی تو صومعه کنار جیمین بودم اونجا جای خوبی واسه قوی تر شدن بود یه چیزی مثل حیات وحش می موند ولی خیلی چیزی راجب این ورق بازی ها یاد نگرفتم
أنت تقرأ
True king
Fanfictionپسر نسبت به بقیه پوست تیره ای داشت اما قدبلند و خوش چهره بود مثل جیمین زیبا بود ولی تفاوتشون این بود که برعکس آرامش جیمین این پسر نگاه سرکشی داشت با صدای بم و جذابش داد زد: مبارزه تموم شد دوستان ... و رو به روی پسر ایستاد: امیدوارم دَرست رو یاد گر...