6

566 120 7
                                    

کوکی از اسب پایین پرید جیمین هم همینطور ولی کمی تعادلش رو از دست داد که کوکی کمرش رو گرفت و کمکش کرد ولی جیمین پسش زد و ازش فاصله گرفت جونگ کوک نفس عمیقی کشید:
فقط دارم کمکت میکنم

جیمین عصبی نگاش کرد:از اسب سواریت مشخص بود خیلی دوست داشتی پرت شم پایین مگه نه؟
_معلومه که نه فکر کردم خوش میگذره محکم گرفته بودمت البته خودتم محکم منو گرفته بودی
جیمین نفس کلافه ای کشید:واقعا مسخره ای...

خواست بره که جونگ کوک دوباره صداش زد:هیونگ...میشه شب باهم شام بخوریم حالا که تهیونگ و نامجون نیستن توهم تنها نباشی...

جیمین چندثانیه بهش خیره شد و بعد پوزخند زد:
شام بخوریم؟ تو واقعا جایگاهت رو نمیدونی نه؟
فکر کردی هنوزم بچم که فکر کنم پدر تو رو از جنگ نجات داده و بخوام کنارت باشم؟الان میفهمم چرا مادرم ازت متنفر بود و من چقدر وقتی باهات مثل یه برادر رفتار میکردم عذاب میکشید

_من بخاطر مادرت متاسفم هیونگ واقعا میگم
-فقط دهنت رو ببند و ازم دور باش
جونگ کوک اخم کرد :میشه با خودت رو راست باشی اونی که ازش عصبانی و متنفری من نیستم منتها جرعت سرزنش کردن پدر رو نداری ولی اگه با خالی کردن نفرت و عصبانیتت سر من آروم میشی باشه من فقط فکر میکردم وقتی برگردی مثل بچگیمون...

جیمین نزدیکش شد و سرش داد زد:
دیگه هیچی مثل بچگیمون نیست
جونگ کوک هم صداش رو بالا برد:
آره چون تو ولیعهد شدی
جیمین نگاه تندی بهش کرد:فکر کردی من خواستم هان؟ اینا همه بخاطر پدره

_پس برای چی از من متنفری؟ اون پدر بود که به مادرت خیانت کرد تقصیر من نیست که مادرم بی اصل و نصب بوده ولی من تا آخر باید مثل یه پسر
بی ارزش و پست زندگی کنم میدونی زندگی تو این قصر لعنتی چقدر سخته... بعد اون شورش لعنتی که رفتی میدونی چقدر تنها شدم من همه ی این مدت منتظر هیونگی بودم که تنها کسی بود که تو بچگی دوستم داشت ولی اشتباه میکردم چون تو دیگه واقعا ولیعهدی واین چیزیه که خودت انتخاب کردی باشی نه پدر

نگاه غمگینش رو از جیمین گرفت و ازش دور شد...
جیمین که حرفای کوکی رو قبول داشت کلافه دستش رو تو موهاش کشید ولی چشمای اشکی جونگ کوک و صدای پر بغضش تو مغزش اکو میشد کوکی راست میگفت از اون شاه لعنتی که پدرش بود متنفر بود اگه جرعتش رو داشت به جای اینکه ولیعهدی بشه که بعد مرگش حکومتش رو ادامه بده ترجیح میداد قاتلش باشه که از اون تخت نفرین شده پایین میکشتش و انتقام همه آرامشی که بخاطرش از دست داد رو میگیره اگه فقط جرعتش رو داشت...
_____________________

جونگ کوک با قدم های محکم راه روها رو طی کرد وارد اتاقش شد درو بست و بهش تکیه داد نمیدونست تا چه حد تو احساساتی کردن جیمین موفق بوده
جیمین تمام این مدت باهاش سرد و بی تفاوت بود و رابطشون اصلا شبیه بچگیشون نبود ولی حس میکرد به زودی میتونه نرمش کنه

اگه جیمین رو کاملا ضد پدرش میکرد اگر جیمین پدرشون رو میکشت از ولیعهد تبدیل به قاتل شاه میشد و کنار زدنش راحت تر....

که با بالشتی که محکم تو سرش خورد از افکارش بیرون اومد شوکه سمت تختش برگشت که دید شوگا وسطش نشسته ودلخور بهش زل زده
جونگ کوک با چشمای گرد شده اعتراض کرد: یاااا...
شوگا اخم ریزی کرد

جونگ کوک نفس کلافه ای کشید:شوگا مگه نگفتم بدون اجازم بیرون نیا مخصوصا اتاق من که در مخفی نداره اگه موقع داخل شدن از اون پنجره لعنتی یکی ببینتت چی؟

سمتش قدم برداشت که شوگا سریع بالشت دیگه رو برداشت و سمتش پرت کرد که کوکی تو هوا گرفتش و بهش چشم غره رفت:یااا هیونگه بد...

ولی شوگا فقط با همون چهره ی بی تفاوتش بهش زبون درازی کرد کوکی خندش رو خورد و سمتش رفت:چی شده شوگای من که بداخلاق شدی؟باهام قهر کردی چون امروز نتونستم بیام پیشت؟

شوگا ناراحت عقب رفت و به تخت تکیه داد دستاش رو دور پاهاش حلقه کرد و سرش رو روشون گذاشت کوکی کنارش رو تخت نشست و دستشو رو موهاش کشید:باشه ببخشید این مدت نتونستم زیاد بیام پیشت حق داری ناراحت باشی ولی بازم نباید بیای اینجا خطرناکه

سر شوگا رو بالا آورد و زیر چونش رو قلقلک داد شوگا آروم خندید و خواست ازش فاصله بگیره که کوکی آروم بدن ضعیفش رو سمت خودش کشید:
یاااا تو واقعا خیلی کم می خندی باید همیشه این کارو کنم و دوباره چونش رو قلقلک داد

شوگا کمی از خنده ریسه رفت و سرش رو به سینه ی جونگ کوک تکیه داد
جونگ کوک کنار گوشش زمزمه کرد: خوبه که تو هستی...اگه تو نبودی من خیلی تنها میشدم
به آرومی موهاش رو نوازش کرد: ممنون که نجاتم دادی و زنده موندی هیونگ ...
فقط کمی بیشتر منتظر بمون وقتی قدرتش رو پیدا کنم هرکاری میکنم تا خوب شی باشه...

شوگا تو بغلش آروم نشسته بود و به حرفاش گوش میکرد کوکی بوسه ی آرومی رو پیشونیش زد که با صدای در سریع شوگارو بلندش کرد صدای جیمین از پشت در اومد: جونگ کوکا میشه بیام داخل...باید باهم حرف بزنیم

جونگ کوک به شوگا نگاه کرد و با استرس جواب داد:لطفا چندثانیه صبر کن جیمین هیونگ
شوگارو سمت پنجره کشید تا بیرون بره اما شوگا که اسم جیمین خوشحالش کرده بود لبخندی زد و به آرومی زمزمه کرد:جیمین اومده تا بازی کنیم....
بعد دستش رو از دست جونگ کوک بیرون کشید و برای باز کردن در به سمتش دوید...
________________
ستاره یادتون نره  انرژی بدین تا پارت بعد رو زودتر بذارم لاو یو❤

True kingحيث تعيش القصص. اكتشف الآن