جیمین صداش رو بالا برد: مگه تو بهشون نگفتی فقط یک شورش کوچیکه پس چیشد؟ الان بیشتر از یکماه شده و برنگشتنجین جدی جواب داد: من فقط چیزی که میدونستم رو گفتم درضمن نگران نباش اونطور که فهمیدم نامجون و تهیونگ زندن خاندان من گروهی رو واسه نجاتشون فرستاده
جیمین پوزخند زد:خب فکر نکنم دیگه بشه به چیزایی که میدونی اعتماد کرد جین
جین اخم کرد: میدونم برات سخته و عصبانی هستی ولی باید به خودت مسلط باشی تو ولیعهدی فکر کردی
نگهداشتن یه حکومت راحته باید خیلی چیز هاروبراش تو زندگیت قربانی کنی جیمینجیمین که فقط دنبال خالی کردن عصبانیتش بود نزدیکش شد: تو لازم نکرده این رو به من بگی من همین الانشم خیلی چیزهارو از دست دادم تو گزارش اشتباهی دادی توی این قصر لعنتی معلوم نیست چی راست و چی دروغه ... اگر تهیونگ و نامجون زنده برنگردن اونوقت تویی که مجازات میشی
_ تو چت شده جیمین باید بیشتر به خودت مسلط...
که جیمین سرش داد زد: از این بعد با احترام با من صحبت کن و جایگاهت رو بدون
جین ساکت شد چندثانیه تو سکوت بهش خیره شد بعد آروم جلوی جیمین زانو زد و سرش رو پایین انداخت: من اشتباهم رو قبول دارم و هر مجازاتی که ولیعهد تعیین کنه میپذیرم
جیمین دستاش رو مشت کرد تا جلوی لرزششون رو بگیره نفس عمیقی کشید و از کنار جین رد شد
جین بلند شد و به رفتنش خیره شد انگار این قصر نفرین شده داشت جیمینه آروم و دلرحم رو ذره ذره از درون میخورد انگار تنها رو به رو شدن با ترس ها و مشکلاتش و نداشتن عشق تهیونگ و محافظت نامجون در کنارش باعث شده بود که شخصیت و قلبش محکم و سخت تر بشه
همونطور که یک ولیعهد باید باشه
هرچند جین خوب میدونست که قلب جیمین قبل از سنگ شدن از تپش می ایسته ...
سپاه جیهوپ به زودی میرسید و جین مطمئن میشد که در های قصر برای شورش بروشون باز باشه اون قبل رفتن تهیونگ و نامجون خیلی خوب از
خیانت و شورش خاندانش و اتحادشون با جیهوپ خبر داشت ولی هنوزم نمیدونست خیانتش به جیمین قلبش رو به درد میاره یا اونقدر دلسنگ شده که دیگه براش اهمیتی نداره...
_______________جیمین عصبی به اتاقش برگشت نمیدونست چطور با اتفاقات کنار بیاد نبود تهیونگ و نامجون ...
زنده بودن یونگی و بیمار بودنش
اینکه جونگ کوک یونگی رو ازش مخفی کرده بود
و جین که حس میکرد هیچ تلاشی برای نجات نامجون و تهیونگ نمیکنهبی حال سمت تختش رفت و خودشو روش انداخت حس میکرد هیچ نقشی تو زندگیش نداره حس ضعیف بودن و اینکه هیچکاری ازش برنمیاد داشت دیوونش میکرد که با تقه های آرومی که به دیوار خورد از افکارش بیرون اومد سریع بلند شد و سمتش رفت دیوار مخفی رو باز کرد و با دیدن یونگی لبخند زد
أنت تقرأ
True king
Fanfictionپسر نسبت به بقیه پوست تیره ای داشت اما قدبلند و خوش چهره بود مثل جیمین زیبا بود ولی تفاوتشون این بود که برعکس آرامش جیمین این پسر نگاه سرکشی داشت با صدای بم و جذابش داد زد: مبارزه تموم شد دوستان ... و رو به روی پسر ایستاد: امیدوارم دَرست رو یاد گر...