5

623 123 10
                                    

تهیونگ نگاش رو از نامجون گرفت وعصبی زین اسبش رو درست کرد اون کسی بود که زمان آشوب بجای کشتن هوسوک فراریش داده بود اگر زنده موندن هوسوک باعث آسیب دیدن جیمین میشد هیچوقت خودش رو نمی بخشید

که با صدای خنده ی نامجون از افکارش بیرون اومد و سرش رو بالا گرفت
نامجون با خنده به رو به روش اشاره کرد:
از دست این پسر تا بتونه یه شاه واقعی بشه ما پیر میشیم

تهیونگ با تعجب نگاه نامجون رو دنبال کرد و عقب برگشت و جیمین رو دید که پا برهنه داره رو چمن ها سمتشون میدوه و چندتا نگهبان و خدمتکار که با بدبختی دنبالشن صحنه ی خیلی خنده داری شده بود دستش رو تو موهاش کشید و با خنده به نامجون نگاه کرد: اینا اثرات تربیت تویه ؟

_کی گفته ؟یادم نمیاد فرار کردن از دست خدمتکار هارو بهش یاد داده باشم
جیمین با قیافه خسته در حالی که نفس نفس میزد نزدیکشون رسید بلاخره یکی از نگهبان ها کنارش رسید:سرورم این محدوده خارج از قصره اجازه ورود بهش رو ندارین اینجا حفاظت شده نیست لطفا برگردین
جیمین کف دستش رو روی سر نگهبان که جلوش تعظیم کرده بود فشار داد و کنارش زد:
گفتم واسه من امنه دست از سرم بردارین

بعد عصبی به نامجون و تهیونگ نگاه کرد و سمتشون رفت:یاااا چرا همینطوری میرین؟باید قبلش منو ببینین اگه از پنجره برج نمیدیدم همینطوری میرفتین واقعا که؟

تهیونگ:من که دیروز گفتم میریم
جیمین با اخم نگاشون کرد:اونجوری قبول نیست این اولین باره دارین ازم جدا میشین
نامجون سرخوش خندید:آیگو پسر کوچولومون دلش بغل و بوس خدافظی می خواد

جیمین پاشو زمین کوبید و سمتش رفت:یا هیونگ از تو خیلی دلگیرم باز تهیونگ دیروز بهم گفت تو که اصلا نیومدی ببینیم

نامجون:متاسفم جیمینا اینجا مثل صومعه نیست کلی کار دیگه برای انجام دادن داشتم نرسیدم
از رو اسب دستی رو موهاش کشید: جین تو قصر کنارته ما سریع برمیگردیم مواظب خودت باش من باید دیگه برم و گروه رو چک کنم
جیمین باهاش دست داد :باشه هیونگ مواظب خودت باش زیادی به دشمن نزدیک نشو اونا مثل پسرای صومعه نیستن
نامجون سرش رو به علامت تعظیم پایین آورد و ازشون دور شد

جیمین کلافه عقب برگشت و سر نگهبانا داد زد:
می بینین که شوالیم کنارمه دور شین می خوام خصوصی حرف بزنم
نگهبانا با تعظیم سریع ازشون فاصله گرفتن
تهیونگ با خنده کنارش رفت:خوبه فرار کردن و دستور دادن رو خوب یادگرفتی
جیمین با دلتنگی بهش بیشتر نزدیک شد:قول بده سالم برگردی پیشم

تهیونگ دستش رو گرفت و رو قلبش گذاشت:
قول میدم میدونی که هرچقدر بیشتر دور بشم قلبم بیشتر واست دلتنگ میشه پس برمیگردم پیشت ولی توهم بهم یک چیزی رو قول بده..
جیمین که انتظار چنین حرفایی رو ازش نداشت ضربان قلبش بالا رفت:چه قولی؟
تهیونگ: تا وقتی برگردم ازدواج نکنی و منتظرم بمونی میترسم برگردم با یه بچه تو بغل ببینمت

True kingحيث تعيش القصص. اكتشف الآن