از دیشب نمیتونستم بخوابم رلمم رفت بخوابه اون دوست واتپدمم رفت نمیتونستم بخوابم
۲ روز بود ارضا نشده بودم دلم نمیخواست حتی سرم گیج بود
ارضا شدم بازم با درد اشکای خشک شده رو صورتم تا فقط بتونم بخوابم
بعدش میدونی چی شد دیدی حس میکنی خوابی ولی بیداری یا برعکس حس میکنی بیداری ولی خوابی
تا ظهر فقط سردرد کشیدم و خوابم نبرد به زور بلند شدم و فکر کردم مادر پدرم غذا خوردن اما فهمیدم بابام تازه از بیرون اومده
با تمام قدرت حرص خوردم چرا این مرد یه روز نمیتونه آرام تو خونه کنارم باشه غذا که خوردیم ساعت ۴ بود بابام رفت ماشینو بشوره منم تصمیم گرفتم از اون اتاق گوه بیرون باشم اومدم با خاله هام حرف زدم کنار مامانم فیلم دیدم رقصیدم آش خوردم هر از گاهی هم سر گوشی بودم برفی رو تو قفس گذاشته بودم اومدم بهش سر بزنم ک دیدم دندونای بالاشو شکسته از بس جویده و چشمش قلوه خون بود
دیونه شدم تو اون حالت دیدمش انداختمش تو اون قفسش داشت اشکم در میومد میدونم نباید ضعیف باشم اون حیوانه ولی وابسته اش شدم کنارم خوابیده بوسش کردم نازش کردم
رفتم حمام و الان مثل جنازه تو تختمم تنها کار مفیدی ک کردم این بود که اون پسره پیام داد باهام حرف بزنه رک گفتم خوابم میاد خودم مهم ترم
رلمم یه کوچولو حرف زد و رفت یه قسمت پیکی بلایندرز ببینم و بخوابم
دلم بغل میخواد