17

1 0 0
                                    

امروز که دارم این پارت رامی نویسم که خودم مینویسم از یه قلم استفاده می کنم که برام بنویسه چون میبینم که همتشو ندارم امروز که بلند شدم یادم نمیاد چرا اینقدر گیجم یادم اومد دیروز که بلند شدم ساعت ۱۱ کلاس داشتم یک کلاس آنلاین با بهترین استادی که دوسش دارم نشستم و ساعت ها نشستم ولی کلاس مشکل داشت تا اینکه بالاخره استاد اومد و شروع کرد به درس دادن ولی من بازم حواسم جای دیگه ای بود اسم بچه ها را می دیدم نظر میدادم گفته بودم که یه دوست دارم که گل میکشه به اسمش خیلی میخندیدم  بهش پیام دادم ولی جوابمو نمی داد شروع کردم به درس گوش دادم ونفهمیدم که چه جوری ساعت ۱۲ شد باید برم بیرون نیکوتین خونم کم شده بود دلم سیگار میخواست رفتم بیرون یه کم خوراکی بخرم و برگردم ولی دیدم نمیتونم بیرون سیگار بکشم پس آمدم خونه و گذاشتم مامانم بخوابد بازم مثل همیشه با یه قیافه داغون رفتم طبقه بالا و شروع کردم به سیگار کشیدن رو پشت بوم آفتاب بود و داشتم به این فکر می کردم که نکنه همسایه بعداً بگه ک این تیکه های سیگار مال کیه یادم رفت بگم قبل از این به خاطر این حالم بد شده بود که داشتم با دوستم حرف میزدم دوست دانشگاه و بهش گفتم گاو اونم برگشت گفت گوساله منم گفتم که از اول تو بودی که اونم  برگشت گفت دهنتو ببند و بهم فحش داد و منو از  از تو گروه تلگرامی انداخت بیرون ولی حالم بد بود نمیدونم چرا اینقدر عصبی شدم وقتی با یکی دعوا می‌کنم دستام میلرزه سیگار کشیدم یه کم آروم شدم اما هرکاری کردم نتونستم بخوابم فکرای خیلی بدم می اومد تو ذهنم داشتم تو ذهنم می جنگیدم از یه طرف می گفت من کلاس آزمایشگاه باهاش دارم ما باهم دیگه توی گروهی چه جوری با هم باهاش کار کنم دیوونه شده بودم این فکر تو ذهنم می چرخید تا اینکه کلاس بعدی آنلاین ام شروع شد بعدش با دوستای دبیرستانم ویدیو کال گروهی گرفتیم خیلی خوب بود خیلی وقت بود ندیده بودمشون و اینطوری از ته دل  نخندیده بودم هر کاری می کردم نمی تونستم بشینم سر درسم داشتم با خودم مبارزه می‌کردم به خودم بارها گفتم مگه تو نگفتی که این آخرین سالی که تو زندگی پس باید بجنگی ولش کن به تخمت بگیر  هر کاری می کردم نمی تونستم آروم باشم  چشمامو بستم و تصمیم گرفتم به هیچی فکر نکنم و کم‌کم میدونی بعضی وقتا نمیدونم چرا اینجوری میشه ولی داشت خوابم میبرد که احساس کردم به یک صفحه سیاه موبایل نگاه می کنم گاهی وقتا هست چیزهای عجیبی میاد سراغم نمی دونم چه جوری باید توصیفش کنم نمیدونم عجیبه خیلی عجیبه بیشتر از اون چیزی که فکر می کنم عجیبه دلم برا برفی سوخته بود بلند شدم یه غذا براش گذاشتم اما همش توی قفس کوچولوی سیاه زندانی و لامپ خاموش دیگه به هیچی فکر نکردم نمیدونم چرا حتی تو خوابم آرامش ندارم ساعت صبح نمیدونم اینا من امروز فرداست ولی چشمامو که باز کردم با پیام دوست پسرم مواجه شدم دوسش دارم آرومم میکنه

تلاش آخرWhere stories live. Discover now