𝕮𝖍𝖆𝖕𝖙𝖊𝖗 9

934 183 105
                                    

Vote=20

🌀🌿

دو هفته گذشته بود

دوهفته ای که نایل از اتاق بیرون نیومده بود ،آسمون رو ندیده بود و فرقی هم با مرده متحرک نداشت،بزور غذا میخورد حرفی نمیزد و
تماسهای مکرر لوییس بیجواب مونده بود..

ضخم های کبود بدنش کمرنگ شده بودن اما کی بود که اهمیت بده؟!
انقدر درد قلبش زیاد بود که توجهی به بدن زخمیش نمیکرد
دائم این موضوع که چرا وجود داره توی مغزش تکرار میشد
بیشتر خاطرات بچگیش فقط درد بود..درد
این همه درد حقش بود؟
دردهایی که مادرش بهش میداد حقش بود؟
حالا نوبت اون شیطان چشم عسلی بود که بدنش رو پراز کبودی بکنه؟
انگار قبل از رفتن مادرش این کار رو به پسر عزیزش سپرده بود تا یکوقت نایل بدون درد عادت به زندگی نکنه..
پوزخندی زد و از کش اومدن ماهیچه های دردمند صورتش درد توی کل تنش پیچید
بغضش رو قورت داد و اون اشکهایی که از گوشه ی چشمهاش به سمت شقیقه هاش میرفتن رو به حال خودشون گذاشت

اگه ایزابلا زنده بود قطعا با زین دوستای صمیمی میشدن..
اونها سر اینکه کِی و چطور بهش کبودی بدن برنامه ریزی میکردن و روزی رو بدون درد برای نایل نمیزاشتن...

اون از بچگی به این کبودی ها عادت کرده بود اما نمیدونست چرا حالا بیشتر دردشون رو حس میکنه؟
شاید چون زین مرد بود و با نیروی بیشتری به بدنش مشت میکوبید؟!

واقعا زندگیه پر هیجانی داری نایل بهت تبریک میگم..هر لحظه ی زندگیت پراز اتفاقات دردآلوده..

نایل نفس عمیقی کشید پلکهاش رو بست و سعی داشت مغز فعالش رو که همش در حال رِپیت کردن اتفاقات بود،خاموش بکنه

دوهفته ای که زین معلوم نبود کجا رفته و لیام هری و حتی لویی دربه‌در دنبالش میگشتن و میترسیدن از اینکه کاری بکنه یا بلایی سرخودش بیاره..
همشون میدونستن که زین بخاطر چی رفته..میدونستن که همه ی اینها دست خودش نیست،اونها از زین مهربون حساس درونش خبر داشتن

مخصوصا لویی..
یادش اومد زمانی رو که زین کوچولو بخاطر جوجه طلایی لویی کلی گریه کرده بود چون نتونسته بود جلوی اون رو بگیره تا توی چاه مزرعه پدربزرگ لویی نیوفته

لو برای بار هزارم به خودش فحش داد و انگشت فاکش رو توی چشمش فرو کرد..:/
اون میدونستو به روی زین اورده بود...
اون لعنتی از بیماری زین خبر داشت و دقیقا از نقطه ضعفش استفاده کرده بود

زین واسه همشون مهم بود ، اما اگر میتونست خودش رو کنترل بکنه و به حرفهای اونها گوش میداد و پیش روانپزشک میرفت...میشد همون زینی که همه با خنده هاش میخندیدن،همون زینی که به همه توجه میکرد..درست مثل قدیما

----------------------------------------------------------------------------------

با برخورد نور به چشمهاش اخمی کرد و بزور پلکهاش رو از روی هم باز کرد

𝐇𝐀𝐋𝐅 𝐁𝐑𝐎𝐓𝐇𝐄𝐑 (𝐳𝐢𝐚𝐥𝐥)Where stories live. Discover now