𝕮𝖍𝖆𝖕𝖙𝖊𝖗 10

971 184 196
                                    

Vote:30

🍃

-زین؟!

هری با تعجب نگاه به شخصِ سیاه پوش که این موقع شب وارد خونه شده بود کرد

لیوان آبش رو روی کانتر گذاشت و چراغ آشپزخونه رو روشن کرد تا دید بهتری داشته باشه

و وقتی زین رو با اون قیافه ی خسته و درهم دید تعجب کرد و به سمتش قدم برداشت

-آه خداروشکر،کجا بودی پسر؟حالت خوبه؟

تن تقریبا لاغر زین رو در آغوش گرفت و به خودش فشرد..

عجیب بود که بعداز این همه سال هنوز هم منتظر جواب زین به بغل کردنش بود؟

هنوز هم انتظار داشت دوستش اونرو هم درآغوش بگیره و مثل قبل ها دستش رو روی کمرش بکشه و به پشت گردن حساسش دست بزنه تا دادش رو دربیاره؟

-خوبم...میرم بالا استراحت بکنم


این جواب آغوشش بود؟
اینکه زین عقب بکشه و هری رو از خودش دور بکنه؟
اون حتی نزاشت دستهای هری دور کمرش کامل حلقه بشن..

به سردی گفت و هری بهت زده رو تنها گذاشت و بطرف پله های عمارت قدم برداشت

اونقدری این پانیک لعنتی انرژیش رو گرفته بود که حتی نمیتونست روی پاهاش بایسته

میدونست این موقع شب همه خوابن و احتمالا هری هم اومده تا لیوان آبی که هرشب باخودش به اتاق میبُرد رو ببره ؛/

از پله ها ی سنگی سفید با رگه های پسته ای و طلایی اون عمارت بالا رفت و نگاهی به راهروی سرمه ای رنگ روبروش انداخت..

اما فقد نگاهش به دیوارهای راهرو ختم نشد....

این نیروی عجیب چی بود که باعث شد نگاه زین بطرف اتاق پسرک کشیده بشه و به در سفید رنگ اون اتاق زل بزنه؟

با به یادآوردن اون صحنه ها پلکاش رو بست و نفسش رو کلافه بیرون فرستاد

بسمت اتاق قدیمی خودش قدم برداشت تا بتونه کمی استراحت بکنه

لباسهاش رو دراورد و خودش رو روی تخت مشکی رنگ بزرگش انداخت
چشمهاش رو باز کرد و نگاهش به دیوار خالی روبروش جلب شد

-زی بهتره دیوار روبروی تختمون متعلق به عکسای من باشه

نگاهی به آبیهای گردش انداخت و لبخندی زد
دستش رو کشید تا اونم مثل خودش ،کنارش دراز بکشه

𝐇𝐀𝐋𝐅 𝐁𝐑𝐎𝐓𝐇𝐄𝐑 (𝐳𝐢𝐚𝐥𝐥)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora