𝕮𝖍𝖆𝖕𝖙𝖊𝖗 20

699 148 250
                                    

💘🌙

زین با گیجی نگاه به پسری کرد که با قدم های سست و نامتعادل ازش دور میشد

اون که تروی نبود!
پس چرا توی هر ثانیه از بوسشون اون رو تصور میکرد؟

پس چرا طعم لبهاش چیزی شبیه به طعم لبهای پسرش بود؟

دستهای داغش رو به صورتش کشید و خودش رو روی تخت انداخت

با بلند شدن صدای گوشیش از فکر بیرون اومد و اونرو از روی میز کنار تخت برداشت

-بله

-سلام آقای مالیک از دارک کلاب تماس میگیرم..متاسفانه آقای پین توی حال خودشون نیستن ما با شما تماس گرفتیم که تا قبل از تعطیل شدن کلاب،اون رو به خونه ببرین

زین عصبی نفسش رو بیرون داد و باشه ای گفت

-فقط یچیزی...لطفا واسشون لباس بیارید..خدانگهدار

زین با نگاه وات د فاکی نگاهی به موبایلش انداخت

-لعنت بهت پین

با عصبانیت گفت و بلند شد تا لباسهاش رو بپوشه

اون وقتی با عصبانیت از خونه بیرون رفت متوجه ی لباسهای مچاله شده کنار سطل زباله چوبی کلبه شد

اخماش شدیدتر شد و لگدی به اون لباسها زد

-بی لیاقت

وارد کلاب شد
شماره ی اتاقی که لیام توش بود رو از متصدی اونجا پرسید و به سمت راهرو ی باریک قدم برداشت

لیام برهنه روی تخت افتاده و دهان بازش نشانه ی خواب عمیقش بود

زین لباسهارو روی صورتش پرت کرد و همینکار باعث ازخواب پریدن لیام شد

-اوه زین؟

اون گیج پرسید و نیم خیز شد

-چرا نمیفهمی که نباید اتقدر مست کنی تا حتی نتونی برگردی به خونت؟

-داد نزن

لیام سر دردناکش رو توی دستاش گرفت و با ناله  گفت

زین نفسش رو بیرون داد و دستی به موهاش کشید..کاری که هروقت عصبانی میشد در هر دقیقه انجام میداد

-چرا لختی؟

اون الان با صدای آرومی پرسید و منتظر موند تا لیام لباسها رو به تن کنه

-نمیدونم..یه پسر لباسهام رو دراورد

-وات دفاک؟!!میفهمی چی میگی؟

-اره من میفهمم چی میگم..یه پسر منو اورد اینجا و لباسهام رو دراورد...

-خب بعدش؟

زین با اخم بالا سرش ایستاد و پرسید

-امم..و اونهارو باخودش برد..دیگه چیزی یادم نمیاد

𝐇𝐀𝐋𝐅 𝐁𝐑𝐎𝐓𝐇𝐄𝐑 (𝐳𝐢𝐚𝐥𝐥)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang