𝕮𝖍𝖆𝖕𝖙𝖊𝖗 13

762 158 122
                                    

🌻
----
اون صدا خاطرات خوبی رو یادش نمیورد

زین با ارزشی که سعی میکرد انکارش بکنه به چشم های لیام زل زد

این غیرممکنه
شنیدن اون صدا، غیرممکنه

اما همیشه اونچیزی نمیشه که ما میخوایم

زین با گوشه ی چشم دیدش
دید که کنار درب اتاق ایستاده
اون لعنتی نباید اینجا میبود

حس میکرد که لرزش بدنش بیشتر شده و پلکش از عصبانیت پرش داره

نورمن بیشتر نزدیک شد و زین رو هرلحظه بیشتر یاد خاطرات وحشتناک زندگیش می انداخت

-خوشحالم که دوباره میبینمت

حالا زین به سمتش برگشت و نگاهش کرد
سیل خاطرات تلخ به مغزش هجوم اورده بود و قدرت تفکر رو ازش گرفته بود

فقط یک دلیل وجود داشت که اون پاش رو توی این عمارت گذاشته بود

لیام...!

با چشم های بهت زدن به سمت لیام برگشت

اون اینکارو کرد!
اون باعث شده تا زین یکبار دیگه چهره ای رو ببینه که یادآور دوران تاریک زندگیش بود

دندونهاش رو روی هم فشار داد و با تنفر به شکلاتیهای نمناک دوستش زل زد

لیام وقتی نگاه زین رو دید ترسیده کمی عقب کشید اما با مشت محکمی که به گونش خورد سرش گیج رفت و روی زمین افتاد

-ازت متنفرم

زین مشت دیگه ای به گونه ی قرمز شده ی لیام زد و دید خونی رو که از بینیش جاری شده بود

-گمشو بیرون،دیگه نمیخوام ببینمت عوضی

اون با تمام توانش فریاد زد و از اتاق زد بیرون
با سرعت از راهروی طولانی گذشت و پله هارو پایین اومد
نمیدونست چرا نمیتونه اتاقش رو پیدا بکنه
مغزش از کار افتاده بود
با چشمای لرزونش به راهروی روبروش نگاه میکرد و سعی داشت به مغزش فشار بیاره

بدنش میلرزید و قلبش با شدت به سینش میکوبید

-من نمیخوام برم..نمیخوام برم

دستش رو مابین موهاش فرو برد و زیر لب زمزمه میکرد

اما با شنیدن صدای قدمهایی پشت سرش بدون فکر ،وارد اولین اتاق اون طبقه شد، درب رو بست و قفلش کرد

-زین درو باز کن خواهش میکنم

-زین همین الان باز کن اون درو

باصدای مشت های پی در پی لیام و نورمن به درب،زین دستش رو روی گوشهاش گذاشت و کنار درب سُر خورد

-زین بیا این در کوفتیو باز کن داری چه غلطی میکنی؟؟نایل نااایل حالت خوبه؟!

لیام ترسیده مشتهاش رو به در میکوبید
و اشکهاش صورتش رو خیس کرده بود

𝐇𝐀𝐋𝐅 𝐁𝐑𝐎𝐓𝐇𝐄𝐑 (𝐳𝐢𝐚𝐥𝐥)Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu