| part 16 |

470 80 13
                                    

دیدگاه هوسوک :

اخرین نفر وارد دروازه شدم . دروازه ای که من رو وارد یه اتاق تنگ و تاریک میکرد . شاید عجیب باشه ولی من از انباری میترسم ، یادم میاد وقتی بچه بودم چندین بار توی این اتاق به قدری کتک خوردم که کبودی هاش هنوز هم روی بدنم مونده . بخاطر همین هم از جاهای تاریک و تنگ متنفرم .

هوسوک : الان باید چیکار کنم ؟ همه جا تاریکه

گردنبند توی گردنم روشن شد و نورش باعث شد بتونم اطرافم رو ببینم . معلوم بود که کار هوپی بود . لبخندی روی لبم به وجود اومد .

هوسوک : ممنون

هوپی : بگرد دنبال کلید

نگاهم رو به اطراف دادم . توی اتاق تنگ بودم که وسایل زیادی توش بود . قاب عکسی که روی میز چوبی بود منو جذب خودش کرد . بهش نزدیک تر شدم و برش داشتم عکس یه خانواده چهارنفره بودن ، خانواده ای که یه فرزند پسر داشتن که به نظر میرسید یکی دو سال داشته باشه و یه فرزند دختر که معلومه تازه به دنیا اومده .
قاب رو روی میز گذاشتم و بهش خیره شدم ، چی میشد اگر الان خانوادم پیشم بودن و میتونستم از این عکس ها بگیرم و نگه دارم . هه حتی شانس یاداوری چهرشون رو هم ندارم

هوپی : هی هوسوک ، مراقب پشت سرت باش

سرم رو برگردوندم تا ببینم چه خبره . وقتی سرم رو برگردوندم مشت کسی به صورتم کوبیده شد که باعث شد به زمین بیفتم .

هوپی : این همون روحست

هوسوک : همین رو کم داشتیم

از روی زمین بلند شدم و رو به روش ایستادم . چشم هام به دست هاش افتاد ، حاله های سیاه رنگ توی دست هاش بود ، هرچی که هست قطعا بده حاله هارو به سمتم پرت میکرد و من با به وجود اوردن دروازه برای برخورد نکردنش بهم ، اونهارو به سمت خودش برمیگردوندم . چند ضربه بهش زدم تا بتونم ضعیفش کنم ولی اون واقعا شکست ناپذیره . تمام انرژیم و نیروم رو توی دست هام جمع کردم تا بهش ضربه بزنم اما نگاهم به قاب عکس روی میز افتاد ، اون پسر چقدر شبیه بچگی های منه ! نکنه... نکنه این خانواده منه... عمرا امکان نداره ! اونها هیچ عکسی از خودشون به جا نذاشتن هیشکی هیچ عکسی ازشون نداره ! اما اگر واقعا اون نیست پس چیه ؟

به عکس خیره مونده بودم و یادم رفته بود برای چی اینجام ، ضربه بدی بهم خورد که من رو به خودم اورد . با بهت به قلبم ، که ضربه به اونجا خورده بود نگاه کردم . حاله ای که به قلبم خورده بود تجزیه میشد و داشت به مغذم نفوذ میکرد . ولی من ادمی نبودم که بتونم به همین سادگی ها عقب بکشم ! دوباره انرژیم رو جمع کردم و به سمتش پرتاب کردم ؛وقتی بهش خورد ، دود مشکی رنگ همه جا رو فرا گرفت . اون رفت ، شایدم مرد .
دیگه جونی توی بدنم نمونده بود ، روی زمین افتادم و چشم هام رو بستم . نفس هام تند تر و تند تر شده بود ، قلبم داشت از جاش در میومد . چشم هام رو باز کردم و به دستم نگاه کردم که داشت گز گز میکرد . رگه های مشکی رنگ روی دست هام داشت بیشتر و بیشتر میشد .

death spellDonde viven las historias. Descúbrelo ahora