۶ سال بعد ، زمان حال
دیدگاه جونگکوک :
امروز روز رفتنم به دانشگاه بود . خیلی خوشحال بودم چون توی بهترین دانشگاه کره قبول شدم . هم خودم خوشحال بودم هم مادرم . ولی پدرم ... اگر زنده بود بهم افتخار میکرد . طبق گفته های مامانم ، خیلی دوست داشت من رو توی لیست قبولی های دانشگاه سئول ببینه .
وسایلم رو اماده کردم و داخل ساکم و کوله پشتیم گذاشتم . توی حال و هوای خودم بودم که صدای مامانم به خودم اومدم
+ جونگ کووووووووک... بیا صبحانه بخور
_ الان میام اوما
از اتاقم بیرون اومدم و رفتم پیش مادرم . مثل همیشه یه میز پر از غذا . ولی امروز پر تر از همیشه
_ اوماا لازم نبود انقدر غذا درست کنی
+ نخیرم لازم بود . تک پسرم داره از پیشم میره ، داره میره بزرگ ترین دانشگاه کره . این همه غذا براش کم هم هست
_ اومااااااا نگو اینجوری . میدونی که به این همه تشکیلات نیازی نیست
+ حرف نباشه ... بشین صبحونتو بخور . نمیخوای که دیر کنی ؟
_ معلومه که نمیخوام
پشت میز نشستمو شروع کردم به خوردن صبحانه . تقریبا نیم ساعت بخاطر اجبار مامانم اونجا نشستم و به قول خودش مثل یه جئون صبحانه خوردم . همیشه این حرف رو برای اینکه منو مجبور به کاری کنه استفاده میکرد ، یادمه یه روز گفت باباش قبل از مرگش این جمله رو همیشه به من میگفته .
بلند شدم و به ساعت یه نگاهی انداختم . تاکسی چند دقیقه دیگه میومد و زمان زیادی نداشتم . سریع لباسام رو عوض کردم و وسایلم رو از اتاقم بیرون اوردمو دم در خونه گذاشتم . یه نگاهی به همچی کردم و چک کردم چیزی رو جا نذاشته باشم ، وقتی از جمع و جور بودن همچی مطمئن شدم از مامانم خداحافظی کردم .
+ جونگکوک مراقب خودت باش ، با هم اتاقی هات خوب رفتار کن ، سر کلاسات مراقب حرفای استادت باش ، روی حرفاش حرف نزن ، سعی کن دوستای خوبی پیدا کنی ، سعی کن زود به زود به من زنگ بزنی
_ اوماااا ، من که دیگه بچه نیستم . الان دارم میرم دانشگاه قطعا اینهارو میدونم . نگران هم نباش زود به زود بهت زنگ میزنم
+ آه ، جونگکوک کوچولوم بزرگ شده .
_ اوماااااا انقد ناراحت نباش ، قرار نیست برم جنگ که . نگران هیچی نباش باشه ؟
+ باشه پسرم . برو دیرت نشه
_ خدافظ
دستامو برای مامانم تکون دادم و از ساختمون بیرون اومدم . به بالا نگاه کردم . از پنجره میتونستم مامانم رو ببینم که داره من رو نگاه میکنه . بهش لبخندی زدم و به راهم ادامه دادم . راه طولانی ای رو در پیش داشتم . تقریبا ۳ ساعت تا سئول راه هست .
VOUS LISEZ
death spell
Fanfiction𝓓𝓮𝓪𝓽𝓱 𝓼𝓹𝓮𝓵𝓵࿐ کی فکرش رو میکرد یه طلسم باعث بشه زندگی ۷ تا پسر زیر و رو بشه ، طوری که برای نجات زندگی خودشون و دیگران با یک طلسم به نام " طلسم مرگ " مبارزه کنن . فقط برای ادامه اینده ای که معلوم نیست بهش میرسن یا نه... کاپل ها : نامجین ، س...