| part 2 |

1K 163 25
                                    

* ادامه فلش بک پارت قبل
___________

+ جیهوپ ، یا هوسوک . من با این دوتا راحت ترم تا هیونگ

_ باش

دیدگاه جیهوپ :

وارد اتوبوس شدیم و روی یکی از صندلی ها نشستیم . به نامجون نگاه کردم ، هدفونش رو توی گوشاش گذاشته بود و داشت اهنگ گوش میداد ، چشماشو بسته بود . به نظر میرسید خوابیده باشه . دیشب نتونسته بود راحت بخوابه . وقتی هم که بیدار شده بود تب کرده بود ، توی خواب داشت ناله میکرد .

معلوم بود باز داره کابوس میبینه ، از وقتی هم که بیدارش کرده بودم تا الان نخوابیده ، تصمیم گرفتم اذیتش نکنم و بزارم حداقل الان یکم بخوابه .

سرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم و به بیرون نگاه کردم و به فکر فرو رفتم .

اخرین ثانیه هام رو توی ایلسان سپری میکردم . این شهر و شهری که قرار بود بریم از همون اول هم برام نفرین شده بود .

من جانگ هوسوک ۱۸ سالم ، همون پسری که بر خلاف چهره خندونش همیشه یه غم بزرگ تو دلش بوده ؛ یه گذشته تاریک که یک انفجار عجیب و غریب باعث سیاه شدنش شد .

داستان منم دست کمی از نامجون نداره ، از همون بچگیم تنها بودم ! فقط نامجونو داشتم ، تنها کسی که منو درک میکرد و الان هم میکنه .

به هرحال داستان مرگ پدر و مادر و خواهر کوچکترم شبیه مرگ والدین نامجونه . انفجار که نه قتل کلمه بهتری برای این موضوعه . من و نامجون همیشه در تلاش بودیم که بفهمیم قاتل خانوادمون کی بوده . ولی هیچ کسی دست به همچین پرونده عجیبی نمیزنه . چون اصلا به قتل نمیخوره . همشون مثل یه اتفاقه که کسی توی به وقوع پیوستنش دست نداشته.

یادمه مادر بزرگ پیرم میگفت پدر و مادر و خواهرم برای بیماری ای که احتمال میدادن خواهرم داشته باشه به سئول رفتن و حین راه یک نفر جلوشون ظاهر میشه و در عرض ۱ ثانیه یک انفجار وحشتناک رخ میده و همه میمیرن . خب ، پس تکلیف اون فرد که جلوشون ظاهر شد چی بود ؟ چطوری خانواده من کشته شد ولی جسد چهارمی وجود نداشت ؟

مادر بزرگم میگفت پدرم بهش گفته بوده که از من نگهداری کنه برای همین قبل از رفتنشون به سئول ، به محل زندگی مادربزرگم یعنی ایلسان اومدن و من رو به دستش سپردن و هیچ وقت فکر نمیکرد رفتنشون به سئول مساوی با مرگشون باشه . این تقدیر حتی به اون دختر کوچیک ۱ ماهه هم رحم نکرد .

مادر بزرگم بعد از اون حدود ۱ ماه بعد بخاطر بیماریش میمیره و من بی سرپناه میشم . بعد از اون هم اون زن که از قضا ، دوست مادربزرگم بود من رو به اون ساختمون نفرین شده برد و ازم نگهداری کرد .

چند ماه بعد نامجون اومد ، اون خیلی بچه بود . من تقریبا ۲ سالم بود و اون دو ماه با من اختلاف سنی داشت . اون پسر روحیه خیلی ظریفی داشته و داره. از همون بچگی وقتی یکی سرش داد میزد شروع میکرد به گریه کردن . بعد از مدتی یاد گرفت که گریه نکنه ولی من میدونم حتی همین الان که بزرگ شده شبا گریش میگیره .

death spellWhere stories live. Discover now