بفهم ، بفهم که این جئون جونگکوکی که روبهروت وایساده عاشقت شده . طوری که حتی یک ثانیه هم نمیتونه به تو فکر نکنه . من عاشقت شدم کیم تهیونگ ... عاشقت شدم...بفهم اینو...
و این شد تلنگری به قلب کیم تهیونگ که با تعجب به پسر رو به روش خیره شده .
جونگکوک با عصبانیت اشکی که روی گونش بود رو پاک کرد ، دوباره روی تخته سنگ نشست و تهیونگ رو توی همون حالی که بود رها کرد .شاید با این حرفش تهیونگ میفهمید که واقعا عاشقشه و نمیتونه مردنش رو نگاه کنه ، چه فقط یه نمایش عادی باشه چه واقعیت باشه .
مغز تهیونگ نمیتونست هیچ چیزی رو تحلیل کنه . مخصوصا حرفی که همین الان جونگکوک بهش زد . درسته که خودش هم اون حس رو نسبت به جونگکوک داره ولی ...
این حرفش باعث شد به معنای واقعی کلمه شوکه شه . یکم گذشت تا از شوک بیرون اومد و نگاهش رو به جونگکوکی که روی تخته سنگ نشسته بود و گریه میکرد داد . دیدن گریه کردن جونگکوک از هر چیز دیگه ای براش سخت تره . یه جورایی غیر ممکنه !
باید میرفت پیشش و همه چیز رو بهش میگفت . بالاخره تهیونگ هم باید یه چیزایی رو براش روشن کنه . " یا الان یا هیچ وقت ..."
به سمتش حرکت کرد و کنارش نشست ، دستش رو روی شونه هاش گذاشت ولی جونگکوک با دست هاش ، دست تهیونگ رو از شونه هاش برداشت . تهیونگ با دیدن سکوتی که به وجود اومده بود ، شروع به حرف زدن کرد تا این سکوت رو بشکنه .
تهیونگ : جونگکوک... من... واقعا نمیتونم بفهمم... تو واقعا من رو دوست داری ؟
جونگکوک : پس هم الان داشتم به کی میگفتم عاشقشم؟ میدونم نمیتونی این حال من رو درک کنی . نبایدم درک کنی . من گی ام و تو نیستی . از همون اول هم عشق من تباه شده بود و هست .
تهیونگ : نه... جونگکوک... منم مثل توعم... با تو فرقی ندارم . فقط وقتی گفتی عاشقمی یکم شکه شدم .
جونگکوک : مگه حرف من شوکه شدن داره ؟
تهیونگ : خب میدونی ... وقتی عاشق یکی هستی و نمیدونی چجوری بهش بگی که چع شرایطی داری ، وقتی میترسی راجبت یه فکر بد کنه ، و خود اون فرد بیاد و بهت بگه عاشقته ، هضم کردنش کار هر کسی نیست .
جونگکوک : خوب تونستی حال من رو بفهمی
تهیونگ : من راجب حال خودم گفتم
جونگکوک که تقریبا گیج شده بود با تعجب منظور حرفش رو از تهیونگ پرسید
جونگکوک : منظورت چیه ؟
تهیونگ : خیلی سادست . من گی ام و از وقتی تورو دیدم متوجه گرایشم شدم ، اه... جونگکوک ... من عاشقت شدم . دقیقا مثل خودت شدم
جونگکوک با این حرف تهیونگ نگاهش رو به زمین داد و لبخندی زد . توی دلش غوغا بود ولی غوغای عشق هنوز ناراحتی جونگکوک رو از بین نبرده بود . دوباره نگاهش رو به تهیونگ داد و شروع به حرف زدن کرد :
YOU ARE READING
death spell
Fanfiction𝓓𝓮𝓪𝓽𝓱 𝓼𝓹𝓮𝓵𝓵࿐ کی فکرش رو میکرد یه طلسم باعث بشه زندگی ۷ تا پسر زیر و رو بشه ، طوری که برای نجات زندگی خودشون و دیگران با یک طلسم به نام " طلسم مرگ " مبارزه کنن . فقط برای ادامه اینده ای که معلوم نیست بهش میرسن یا نه... کاپل ها : نامجین ، س...