| part 11 |

542 83 5
                                    

۱۲ ساعت بعد ( ساعت ۱۲ شب )
دیدگاه جین :

ساعت ۱۲ شبه ، همون ساعتی که بهم میگه تو هنوزم بدبخت ترین ادم توی جهانی ، یا اگر بخوایم بهتر بگیم ، ساعتی که قراره گردنبند هارو برداریم و جدالمون با طلسم مرگ رو شروع کنیم . دلم میخواد هیچ وقت این ساعت نمیرسید ، این چهار تا ( ۰ ) که کنار هم هستن ، به ساعت عاشقی معروفن ، ولی الان برای من تبدیل به ساعت مرگ و وحشت شده ‌.
نامجون هنوز هم کمی بدنش میلرزید و احساس سرما میکرد و الان هم روی تختش نشسته و برای بار هزارم داره کتاب رو میخونه تا چیزی رو از قلم نندازه ، میتونم استرسش رو درک کنم ، اون چیزی رو دیده که ما ندیدیم و میترسه تمام کابوس هاش به واقعیت تبدیل شه . لحن کلافه ای گرفتم و سکوت چند ساعتمون رو شکستم

جین : نامجوناااااا ، تو چند بار دیگه میخوای این کتاب رو بخونی ، بسه دیگه

جلوی پاهاش که از گوشه تخت اویزون شده بود نشستم و کتاب رو بستم و کنار گذاشتمش .

جین : میدونم چقد استرس داری نامجونا ، ولی بهتر نیست الان به چیزای منفی فکر نکنی و بزاری مغزت کمی اروم بگیره ؟

نامجون : نمیتونم ، واقعا نمیتونم . من تازه از دست اون کابوس ها خلاص شده بودمو ارامش گرفته بودم ولی الان ، تمام اون کابوس ها قراره واقعی شه .

جین : نامجونااا ، بسه دیگه . میدونم میترسی ، منم میترسم کاریشم نمیشه کرد . باید باهاش ساخت ، خواهش میکنم ازت به این چیز ها فکر نکن و تمرکزت رو بزار روی شکست دادن طلسم باشه ؟ من بهت قول میدم اتفاق بدی نمیفته .

دستم رو روی لپ هاش گذاشتم و نوازشش کردم . توی چشم هام نگاه کرد ، میتونستم لرزش چشم هاش رو ببینم .

جین : تو هم قول میدی که نزاری هیچ اتفاقی برامون بیفته ؟ قول میدی نزاری هیچ کدوم از کابوس هات واقعی شه ؟

نامجون که به نظر اروم شده بود دستش رو روی دست هام گذاشت و سرش رو بالا و پایین تکون داد. خوشحال بودم که تونستم ارومش کنم ، چندین بار اون من رو اروم کرد و باعث شد به هیچ چیز بدی فکر نکنم ، الان نوبت منه که به عنوان تشکر ، وقتایی که ناراحته ارومش کنم . این عشقه ؟ اینکه وقتی ناراحته ، بی قراره ، ترسیده ، بیحاله ، شاده ، حسش کنی و بتونی راحت درکش کنی ؟ اگر هست دلم میخواد هیچ وقت از دستش ندم . تا ابد بهش بچسبم و ازش جدا نشم .

هوسوک : اگر خلوتتون تموم شد بیاین بریم

با صدای هوسوک قلبم از ترس شروع به تپیدن کرد . بلند شدم و کاپشن نامجون رو از روی ساکش برداشتم

جین : باشه هوسوک . الان میایم

کاپشنش رو بهش دادم و خودم جی پی اس و چراغ قوه رو برداشتم .

جین : اماده ای ؟

نامجون : اره بریم

از چادر بیرون اومدیم . صدای جیرجیرک ها و باد خنکی که می وزید ، ارامش دل انگیزی بهم داد . سمت جاده خاکی ای که بقیه اونجا منتظر ما وایساده بودن رفتم و نامجون هم پشت سرم میومد . وقتی به جاده خاکی رسیدیم میتونستم چراغ هایی که روی شاخه های درخت ها اویزون بودن رو ببینم
دست های هم دیگه رو گرفتیم و به سمت رودخونه حرکت کردیم .
وقتی به رودخونه رسیدیم ، میتونستم ستاره هایی که توی اسمان شب میتابیدن رو ببینم . منظرش زیبایی عجیبی داشت . ولی چیزی که بیشتر از هر چیزی تو چشم بود ، نوری بود که از یکی از غار های کوه میومد . این همون غاریه که باید بریم توش .

death spellWhere stories live. Discover now